loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

شب خاطره: مجموعه خاطرات شب های خاطره - دفتر دوم

ناشر سوره مهر

گردآورنده کتاب مجتبی عابدینی

تعداد صفحات : 127

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 10390 10003022
6,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب شب خاطره مجموعه خاطرات شب های خاطره است. دوازده سال است که شب های خاطره برگزار می شود. مردان و زنان دوران جنگ در اولین پنج شنبه های هر ماه می آیند و زیر سقف تالار اندیشه حوزه هنری گوشه ای از خاطرات دوران دفاع مقدس را تعریف می کنند. شنیدن این حرف ها برای کسانی که آن روزها را تجربه کرده اند، زمینه تداعی، آن وقایع در ذهن شان را فراهم می کند و برای کسانی که نبوده و ندیده اند، گونه ای تاریخ شفاهی است که از برخی وقایع دوران دفاع مطلع می گردند. این خاطرات ساده و صمیمی که از زبان یک شاهد عینی بیان می شود به زنده ماندن وقایع کمک می کند.
کتاب شب خاطره گزیده ای از خاطراتی است که در شب های خاطره بازگو شده است. در این کتاب سیدعلی ابوترابی از شکنجه های زندان بغداد، احمد احمد از خاطرات دوران انقلاب و مأموران ساواک، رضا ایرانمنش خاطره ای از دوست صمیمی و همرزم جبهه اش پرویز، محمدرضا ترابی زاده از چگونگی امیرشناس، حاتمی کیا از عملیات مرصاد و سید زهرا حسینی از شب حادثه ای که جانش برادرش را گرفت، علیرضا رحیمی از خیانت خبرنگاری که در دوران اسارت می گویند و همچنین رحیم صفری، شهید علی صیاد شیرازی، محمدرضا طالقانی، حسین مظفر، رسول ملا قلی پور، علی عیلانی، فاطمه ناهیدی، محمدنظام اسلامی، مینا نظامی و بیژن نوباوه که هرکدام خاطره ای نقل کرده و از شیرینی ها و تلخی های دوران دفاع مقدس گفته اند خاطرات که گاهی لبخند روی لبان می نشاند گاهی اشک در چشمان.

لب بچه ها از گرسنگی و تشنگی ترکیده و ترک خورده بود. پاها تاول زده بود، مجبور شدیم پوتین ها را در بیاوریم. پاها آن چنان ورم کرده بود که توی کفش فرو نمی رفت. کفش ها را درو انداختیم و پاها را باند پیچی کردیم. در طول مسیر به تدریج بچه ها بی حس می شدند و یکی یکی می افتادند. مسئولیت تیم بامن بود، هر بار که به عقب نگاه می کردم. می دیدم یکی افتاده. بر میگشتم و با کمک دوستانی که رمقی داشتند، زیر بغلش را می گرفتیم و کشان کشان با خود همراه می کردیم. مجبور بودم خودم عقب قافله حرکت کنم.کمی جلوتر، من هم آنچنان بی رمق شده بودم که یک مرتبه بی هوش به روی زمین افتادم. نمی دانم چقدر گذشت، چشم که باز کردم، دیدم سمت چپ صورتم روی خاک بود و یک مورچه سیاه داشت روی صورتم رژه می رفت، بی حرکت به آن خیره شدم. پایین که رفت، دیدم یک تکه نان در دهان آن مورچه زبا بسته است، ناخودآگاه دست دراز کردم و آن تکه نان را از دهانش گرفتم و به دهان خودم گذاشتم، به زحمت نشستم. برگشتم و دیدم همه بچه ها افتاده اند و از لب و لوچه ترک خورده بغل دستی خون می آید. مجدد برگشتم و به مورچه و نان فکر کردم. پیش خودم گفتم: «که این مورچه نان را از کجا آورده؟!» به زحمت جاکن شدم و چهر دست و پا چهل - پنجاه متری مورچه را تعقیب کردم... به یک لشکر مورچه برخوردم که به ستون یک در رفت و آمد بودند. در آخر خط به شیاری رسیدم که مورچه ها لای تخته سنگی می رفتند و زیر آن تخته سنگ بزرگ، چشمه جوشانی بود که آبش به زلالی اشک چشم بود!

در جبهه بعضی از بچه ها با هم عهد می کردند که گمنام باشند گاهی شهدای گمنامی را می آوردند که خودشان پلاک های شان را کنده بودند تا به ما بگویند، فقط به خاطر خدا و به فرمان امام شان به جبهه رفته اند و برای دین و قرآن و ناموس شان رفته اند و نه چیز دیگر. آنجا در عمل می توانیم ببینیم مردان بی ادعا چه کسانی هستند و پرویز هم پلاک و شماره نداشت تا شناسایی شود.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما