loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

راز گمشده مجنون

روایتی مستند بر اساس زندگی سردار شهید علی هاشمی

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

کتاب «راز گمشده مجنون» برشی داستان گونه اما کاملا مستند است از زندگی، جنگ، قرارگاه نصرت و راز و رمزهای هور که بنا دارد با تصویرهای واقعی به قدر بضاعت به مخاطب نردیک و گوشه ای هرچند کوتاه از ابعاد وجودی سردار بزرگ جنگ علی هاشمی را به تصویر بکشد. سعی نویسنده بر آن بوده که حقیقت خاطرات و وقایع با پردازش ذهنی و تصویرسازی خیالی آمیخته نشود و روال داستانی صرفا جهت ارتباط گرفتن با مخاطب و تاثیر پذیری بیشتر به استخدام خاطرات در آمده است.

یادت هست شبی که برای آخرین بار همه دور سفره نشسته بودیم. زینب روی کولت سوار شده بود و دانه های برنج را می ریخت روی سرت و قمر حرص می خورد. حالا زینب بزرگ شده پریشان نشسته کنار دستم و از لحظه هایی که بدون تو قد کشید برایت حرف دارد. وقتی آمدی آنقدر سبک شده بودی که دخترت می توانست تو را روی دست بلند کند و به تمام دوستانش نشان بدهد. گل هایی را هم که نقشه می کشید تا دور گردنت بیاندازد. حالا پرپر کرده و ریخته روی چادرش. حال و هوای هفت سال پیش را هم ندارد. دیگر نمی خواهد سر دوستانت داد بکشد. نشسته روی خاک و دانه های درشت اشک پهن شده روی صورتش ....

*****

قرار شده است یک عملیات در منطقه اروند انجام شود از پل های خیبری هم در آن استفاده کرده اند. طرح عملیات و نیروهای عملیاتی آماده اند. از مرکز به ما دستور داده اند با یکی از گردان های ارتش ذهن دشمن را به سمت هور منحرف کنیم تا نیروهای خودش را به این منطقه بکشد و درصد موفقیت عملیات در اروند بالا برود. تانک های سوخته و ماکت درست کرده ایم و گذاشته ایم حاشیه هور تا یک جورهایی فریب عراقی ها باشد اما بچه ها دائما بهانه می گیرند. می آیند و می گویند و می خواهند مستقیم در عملیات شرکت کنند. خسته شدند از بس در قرارگاه مانده اند و درگیر دفاع متحرک و عملیات های ایذایی بوده اند. چند بار گفتم حفظ کردن جزیره که به این سختی به دست آمده کمتر از عملیات نیست. اما می گویند الان که اینجا خبری نیست خبر کنار اروند است.
- حاج علی. اقتصاد و میری گفتند ما داریم میریم آبادان و از اونجا هم عملیات رسید. بگو بیان کارشون دارم
رفتند حاجی. صبح زود گفتند به شما بگم که اونا رفتند.
سید صباح میری یکی از بچه ها رو می فرستی. هرجا هستند پیداشون کنه بگه برگردن کارشون دارم.

*****

گفتم همین الان بنویس و امضا کن او هم نوشت. سیدطالب هم رهایش کرد. ما که نمی خواستیم بلایی سرش بیاید اما گاهی لازم بود. بچه ها دست خالی بودند کارها بید پیش می رفت. مردم اوضاع خوبی نداشتند. هم نیروهای سپاه و هم مردم فقط چشمشن را به من دوخته بودند که تمام کارها را حل کنم...
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما