loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

پل معلق

ناشر افق

نویسنده محمدرضا بایرامی

سال نشر : 1392

تعداد صفحات : 160

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 1449 10003022
احتمال تاخیر در تهیه
12,000 11,400 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

پل معلق، داستان پسری 18 ساله به نام «نادرصدیف» است که از خانواده ای کاملا معمولی به خدمت سربازی می رود. نادر از تهران به منطقه ای دورافتاده اعزام می شود و در کنار پلی قرار می گیرد که در اثر بمباران ویران شده و به جای پل قبلی، پلی موقت برای عبور و مرور روی رودخانه زده اند.
کتاب پل معلق، نوشته محمدرضا بایرامی است و در انتشارات افق به چاپ رسیده است. داستان حرکت معلقی بین مرگ و زندگی را نشان می دهد. در این فضا نادر سعی می کند با طبیعت اطراف خود ارتباطی داشته باشد تا او را از ناامیدی به درآورد. ارتباطی که با پل موقت، صدای قطار، صخره ها، باران و … دارد و ما را با فضای زندگی در جنگ آشنا می کند و تنهایی انسان ها در آنجا.

باز هم صدای موتور حفاری شنیده می‌شد. کجا را می‌کندند؟ کارگرها دور تخته‌سنگ پهنی که درست در یک متری رودخانه جا خوش کرده بود، جمع شده بودند. دیلم‌ها را فرو کرده بودند زیر تخته‌سنگ و زور که می‌خواستند بزنند، هم صدا با هم داد می‌زدند: یا علی! اما تخته‌سنگ انگار خیال تکان خوردن نداشت.

تکیه داد به دیواره سنگر و فکر کرد آن‌ها فقط دارند رفع تکلیف می‌کنند و ویرانی به وجود آمده، نمی‌تواند جایی از فکرشان را اشغال کرده باشد. شاید همه‌چیز را کنترات کرده بودند و برای همین هم این‌طور خودشان را به آب و آتش زده و شبانه‌روزی کار می‌کردند.

سرانجام تخته‌سنگ از جاش تکان خورد. کناره‌های رود را خراب کرد و به همراه خاک آن، سقوط کرد. حفره‌ای ایجاد شد و تخته‌سنگ را بلعید. دیگر چیزی از آن دیده نمی‌شد. با خود گفت: یعنی این‌همه گود است؟ و تعجب کرد. از آن بالا که نگاه می‌کرد، حتی در آن ساعاتی که سعی می‌کرد خودش را پرت کند پایین _ و نمی‌توانست _ باز تصور نمی‌کرد با عمقی چنان روبه‌رو بشود. فکر می‌کرد این رودی است سیمره نام که می‌تواند در جایی به کرخه‌کور و از آن‌جا به اروندکبیر وصل بشود و آن‌قدر آب دارد که بتواند جسدی را تا بدان جا ببرد.

کارگرها تا جایی که می‌شد، آمده بودند جلو و زیر نور پرژکتوری که کج کرده بودند طرف رودخانه، آب را نگاه می‌کردند.

چیزی در آسمان ترکید و نورش لحظه‌ای سر کوه را روشن کرد. صاعقه بود و وقتی چندبار دیگر تکرار شد، باران درشتی شروع کرد به باریدن و مجبورش کرد بچپد پشت موضع توپ. و چیزی نگذشته بود که آب‌ها از هر طرف راه افتاد. جویبارهای باریک، خاک زمین را می‌شستند و می‌بردند طرف رودخانه.

فکر کرد، شاید الان در تهران هم باران می‌بارد و شاید مهران هم هنوز بیدار باشد و زل زده باشد به همین شب و همین باران، و کسی را سرزنش کند که می‌توانسته و لازم هم بوده که چیزی را به او بگوید و نگفته تا یک‌راست هلش بدهد به دل حادثه یا واقعه یا فاجعه تا او نیز به نوبه یا سهم خود از پا درآید. شاید بهتر بود مهران را نگه دارد پیش خودش و کم‌کم همه‌چیز را برایش توضیح بدهد و با او از پدافندی حرف بزند که درست در وقت لازم در جای لازم نبوده و باعث شده...
شاید حالا آن شهر، آن شهری که درش به دنیا آمده و بزرگ شده بودند، برای او هم همان‌قدر دل‌آزار و غیرقابل تحمل بود که برای خودش. شاید...
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما