گرداب سکندر
سال نشر : 1394
تعداد صفحات : 40
معرفی کتاب
«گرداب سکندر» که دربردارنده تصاویر دو رنگ است، داستان زندگی خانواده ای کنار تنگه هرمز و تلاش بی وقفه نوجوانی نابینا به نام عبدالله یا همان عبدل است که هرگز ناامید نمی شود. عبدالله تا پانزده سالگی در قایق پدرش به ماهیگیری مشغول است اما وقتی می بیند درآمد چندانی ندارد، در یک کشتی مشغول به کار می شود. وقتی عبدالله به سن 16 سالگی می رسد، آبله در بندر شیوع می یابد. پدر او در اثر این بیماری از دنیا می رود و عبدالله هم بینایی خود را از دست می دهد. او که خانه نشین شده، وقتی متوجه می شود آهی در بساط ندارند تصمیم می گیرد مثل گذشته به ماهیگیری بپردازد اما ماهیگیری هم درآمد چندانی ندارد. پس عبدالله به سراغ ناخدایی که قبلا در کشتی او کار می کرده می رود و در آن کشتی مشغول به کار می شود.او مطمئن است که اگر بخواهد، می تواند پیشرفت کند به همین خاطر اوقاتش را به بطالت نمی گذراند و سعی می کند تا آن جا که ممکن است بیشتر از دریا بداند و این موجود اسرارآمیز را بهتر بشناسد. در روند این داستان می بینیم که هر روز اطلاعات عبدالله از دریا بیشتر می شود تا این که کم کم به رازی پی می برد که مسیر زندگی اش را تغییر می دهد، رازی که تا آن روز شاید هیچ دریانوردی به آن پی نبرده بوده و آن راز چشیدن آب دریاست؛ هنگامی که کشتی در دریا پیش می رود، هر چند ساعت یک بار عبدل آب دریا را می چشد و سعی می کند طعم آن را به خاطر بسپارد.
عبدل بر اثر تکرار زیاد این رفتار، آن قدر تجربه اش در این مورد زیاد می شود که در هر نقطه از دریا با چشیدن آب دریا می تواند حدس بزند که کجا هستند. او با تلاش بی وقفه همه کاره کشتی می شود و ناخدا که پیر و خسته شده سرپرستی کشتی را به طور کامل به عبدل می سپارد. عبدل قهرمان نابینای بندر، یک عمر با شرافت زندگی می کند و حتی یک لحظه از تلاش باز نمی ایستد. از آن جا که «گرداب سکندر» مورد اقبال و استقبال گسترده کودکان و نوجوان واقع شده بود، مجموعه عروسکی و یک فیلم سینمایی نیز بر اساس آن ساخته شد. اساس درست و استوار داستان«گرداب سکندر» و قابلیت های تصویری آن، باعث شد تا اقتباس هایی هم که از آن برای تلویزیون و سینما صورت گرفت، موفق و دیدنی از آب درآید.
روز آرامی بود. عبدل از اینکه وظیفه ای به آن مهمی به او سپرده شده بود. هم خوشحال بود و هم ته دلش کمی می ترسید. اما نام خدا را بر زبان آورد و مشغول کار شد. همین که کشتی، کمی از بندر دور شد، ایوب چشمکی به یونس زد و گفت: «وقتش رسیده». یونس گفت: «ما فعلا هیچ کاری نباید بکنیم. باید ببینیم این پسرک راستی راستی می تواند کشتی را به جزیره برساند یا نه...» عبدل روی عرشه ایستاده بود.
صفحه 29
صفحه 29
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1394
-
چاپ جاری18
-
شمارگان2500
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات40
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن96
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 2 خرداد 1394
-
شناسه26623
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
هانا
من این کتاب رو وقتی 11 ساله بودم خوندم خیلی جذبم کرد شگفت زده شدم از اینکه شخصیت اول داستان اینقدر امیدواره
اولین رمان کوتاه ایرانی بود که میخوندم و تا الان هم کتاب مورد علاقه ام مونده
ممنون بابت زحماتتون
2 شهریور 1396