هم سفر آتش و برف: روایت فرحناز رسولی از سعید قهاری سعید
رمان مستند
سال نشر : 1393
تعداد صفحات : 303
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 27569
10003022
معرفی کتاب
رمان مستند «همسفر آتش و برف» مجموعه خاطرات تلخ و شیرین «فرحناز رسولی» از بیش از 25 سال زندگی مشترک وی با شهید قهاری است.سردار قهاری در هفتم اسفندماه 1385 در مصاف با اشرار و ضد انقلاب در شمال غرب به شهادت رسید، همچنین این رمان اولین گام در مسیر آمیختگی «رمان» و «مستند» می باشد.
نویسنده کتاب «همسفر آتش و برف» درباره شیوه نگارش این اثر، گفته است: «رمان مستند» یک پیشنهاد تازه است برای عنوان ادبی جدیدی که سال هاست وجهه غنی روایی دارد، سال هاست که نام پذیر نبوده، و سال هاست که فقط با نوشتن های مدام تجربه شده است. راوی اگر خوش زبان و خوش ذوق و خوش قلم بوده، کتابش به نام خودش و به اسم «خاطره» چاپ شده و اگر قلمی دیگر آمده خوش زبانی و خوش ذوقی و خوش قلمی کرده، اثرش هر بار به اسمی متفاوت شناخته شده و سردرگمی ها در شناخت گونه ادبیِ آن و در عنوان ادبیِ آن همچنان پابرجا باقی مانده.
«زندگی نامه داستانی»، «خاطره - داستان»، «بازآفرینی خاطره» و چه و چه و چه، عناوینی بوده اند که طیِ این سی و چند سال به این شاخه جدید ادبی اطلاق شده و هیچ وقت، هیچ کس به اجماعِ کاملی در انتخاب عنوان واحدی به آن نرسیده.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
صدام حسین باز کُردهای عراقی را آواره ایران کرده و این بار سعید با یک خواهش آمده ببیندت.
می گوید: «اگه بهت بگم بیا لب مرز، بیا این زن های آواره رو بازرسی بدنی کن، از دستم دلخور می شی؟»
اینجا مریوان است، 14 فروردین سال 70، چند روزی بعد از به دنیا آمدن فاطمه و عید دیدنی های آشنایان و تنهاییِ دوباره تو. سعید فرمانده سپاه است و مسئول خط مرزی مریوان.
می گویی «دلت می آد این بچه شیرخوره رو ول کنم، پاشم بیام اونجا؟»
می گوید: «من به فاطمه نگفتم بیاد، به تو گفتم بیا. اگه تو دلت به اومدن رضا بده، خودت هم بلدی یه فکری برای فاطمه بکنی».
شادی و هراس به دلت چنگ می زند و نمی دانی چه بگویی. این اولین بار است که سعید از تو خواسته با او به مأموریت جنگی بروی. اولین بار است که همراه سعید از خانه و بچه ها و حریم این شهر دور می شوی. اولین بار است که پابه پای سعید جایی می روی که با او بودنش تمام سختی ها و تلخی ها را برای تو شیرین خواهد کرد.
می گویی، «گیرم که بچه ها رو گذاشتم پیش همسایه. آخه من بلد نیستم باید چی کار کنم».
می گوید: «بلدی نمی خواد که. خودم یادت می دم».
می گویی؛ «نه... نه... منظورم این نیست که بلد نیستم. منظورم اینه که مطمئنی اونجا برای زنی با حال و روز من امنه؟»
می گوید: «مطمئن نیستم، ولی مرد که هستم. بهت قول مردونه میدم نزارم هیچ خطری اونجا تهدیدت کنه».
دردت فقط این چیزها نیست.
می گویی؛ «پیش خودت نمی گی شاید اونجا کم بیارم؟ شاید گریه ام بگیره؟ شاید حرف نا مربوط بزنم؟ شاید یه چیزی از یه کسی ببینم نتونم مثل تو طاقت بیارم، بزنم همه کاسه کوزه ها رو سر تو یا هر کس دیگه ای بشکنم؟»
می گوید: «تو دل بده و بیا ، همه این هایی رو که گفتی گردن من».
می گویی؛ «راستش رو بگو، سعید. یعنی الآن توی تموم این مریوان یه زن پیدا نمی شه که پاشه بیاد اونجا بهتون کمک کنه؟»
می گوید: «هستنش که هست. منتها من وقتش رو ندارم پِی یه مطمئنش بگردم. بعد هم اینکه اگه تو بیای، دل بعضی ها قرص می شه، پا می شن با جون و دل می آن»
نفس راحت را با لبخند می کشی و قرص و محکم می گویی «پس می آم. بهت قول زنونه می دم و می آم».
صدام حسین باز کُردهای عراقی را آواره ایران کرده و این بار سعید با یک خواهش آمده ببیندت.
می گوید: «اگه بهت بگم بیا لب مرز، بیا این زن های آواره رو بازرسی بدنی کن، از دستم دلخور می شی؟»
اینجا مریوان است، 14 فروردین سال 70، چند روزی بعد از به دنیا آمدن فاطمه و عید دیدنی های آشنایان و تنهاییِ دوباره تو. سعید فرمانده سپاه است و مسئول خط مرزی مریوان.
می گویی «دلت می آد این بچه شیرخوره رو ول کنم، پاشم بیام اونجا؟»
می گوید: «من به فاطمه نگفتم بیاد، به تو گفتم بیا. اگه تو دلت به اومدن رضا بده، خودت هم بلدی یه فکری برای فاطمه بکنی».
شادی و هراس به دلت چنگ می زند و نمی دانی چه بگویی. این اولین بار است که سعید از تو خواسته با او به مأموریت جنگی بروی. اولین بار است که همراه سعید از خانه و بچه ها و حریم این شهر دور می شوی. اولین بار است که پابه پای سعید جایی می روی که با او بودنش تمام سختی ها و تلخی ها را برای تو شیرین خواهد کرد.
می گویی، «گیرم که بچه ها رو گذاشتم پیش همسایه. آخه من بلد نیستم باید چی کار کنم».
می گوید: «بلدی نمی خواد که. خودم یادت می دم».
می گویی؛ «نه... نه... منظورم این نیست که بلد نیستم. منظورم اینه که مطمئنی اونجا برای زنی با حال و روز من امنه؟»
می گوید: «مطمئن نیستم، ولی مرد که هستم. بهت قول مردونه میدم نزارم هیچ خطری اونجا تهدیدت کنه».
دردت فقط این چیزها نیست.
می گویی؛ «پیش خودت نمی گی شاید اونجا کم بیارم؟ شاید گریه ام بگیره؟ شاید حرف نا مربوط بزنم؟ شاید یه چیزی از یه کسی ببینم نتونم مثل تو طاقت بیارم، بزنم همه کاسه کوزه ها رو سر تو یا هر کس دیگه ای بشکنم؟»
می گوید: «تو دل بده و بیا ، همه این هایی رو که گفتی گردن من».
می گویی؛ «راستش رو بگو، سعید. یعنی الآن توی تموم این مریوان یه زن پیدا نمی شه که پاشه بیاد اونجا بهتون کمک کنه؟»
می گوید: «هستنش که هست. منتها من وقتش رو ندارم پِی یه مطمئنش بگردم. بعد هم اینکه اگه تو بیای، دل بعضی ها قرص می شه، پا می شن با جون و دل می آن»
نفس راحت را با لبخند می کشی و قرص و محکم می گویی «پس می آم. بهت قول زنونه می دم و می آم».
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1393
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1393
-
شمارگان2200
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات303
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن373
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 16 خرداد 1394
-
شناسه27569
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط