loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

سمفونی ماهی های شیشه ای و هشت داستان دیگر

ناشر کتاب نیستان

نویسنده محمدمهدی رسولی

سال نشر : 1391

تعداد صفحات : 91

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 35492 10003022
3,900 3,700 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

«سمفونی ماهی های شیشه ای و هشت داستان دیگر» مجموعه داستانی با موضوع هشت سال دفاع مقدس است.

در این داستان امیر، مسوول رساندن خبر شهادت اصغر به مادر اوست. زنی که پسر دیگری هم به نام اکبر، در جبهه دارد و او نیز روز های پایانی خدمت سربازی را سپری می کند.

نویسنده ماجرای داستان را با بارش باران از کوچه ای آغاز می کند که امیر بار ها در آن قدم زده و نحوه بازگویی خبر شهادت اصغر را تمرین کرده است. مخاطب با زمزمه های درونی امیر به گذشته این دو دوست پیوند می خورد، اما امیر هر بار که به در خانه پیرزن می رود از گفتن خبر منصرف و به خانه خود باز می گردد.

نویسنده داستان خود را با غافل گیر شدن امیر به پایان می رساند. امیر وقتی تصمیم جدی می گیرد خبر شهادت اصغر را به پیرزن بدهد، کودکی را می بیند که به او می گوید پیرزن به همراه همسایه ها به قبرستان رفته است تا پسر شهید خود را به خاک بسپارد. اینجاست که امیر هنگام بازگشت از کوچه مادر اصغر را می بیند و گمان می کند او از شهادت اصغر با خبر شده است، اما پیرزن خبر شهادت برادر کوچک اصغر را که همان اکبر است به او می دهد.

داستان دوم با عنوان «سمفونی ماهی های شیشه ای» نیز روایتی مشابه دارد. در این جا دو دوست جای خود را به دو پسر عمو می دهند. محسن و فتاح شخصیت های داستانند. محسن به زن عموی خود قول می دهد در جبهه از فتاح مواظبت کند، اما فتاح به شهادت می رسد و پیکرش در رودخانه ای که منطقه کمین عراقی هاست جا می ماند. محسن برای یافتن پیکر او بار ها به رودخانه می رود و در نهایت موفق می شود، پیکر او را بازگرداند.

در ماجرای این داستان مخاطب وارد فضای داستانی دیگری هم می شود. در اینجا حکایت حول زندگی ماهیگیری می چرخد که بار ها برای صید ماهی به دریا می رود، اما هر بار دست خالی به خانه باز می گردد. خواننده در ادامه ماجرای داستان متوجه می شود گوهر، همسر مرد ماهیگیری است که محسن نام دارد. مرد ماهیگیر دوباره به دریا می رود، اما باز هم بدون صید ماهی از دریا باز می گردد. وقتی همسرش بیرون از خانه می رود و به سبد صید او نگاه می کند با خوشحالی دو ماهی را به دست می گیرد و به محسن امید می دهد که فردا ماهی بیشتری خواهد گرفت.

در داستان «سمفونی ماهی های شیشه ای» نویسنده فضای داستان ها را با اندکی فاصله از هم جدا می کند، اما در ادامه نتوانسته فضای دو روایت را به هم ارتباط دهد. به همین دلیل ممکن است مخاطب با پایان داستان با چند سوال رو به رو شود.

در این باره چند نکته قابل تامل است؛ نخست آن که ارتباط صید نکردن ماهی توسط ماهیگیر و شهادت فتاح در این داستان چیست؟ نکته دیگر آن که ماهی های داخل سبد از کجا آمده است؟! فضای داستان هم به گونه ای است که مدام از صید نشدن ماهی سخن به میان می آید و این سوال را به وجود می آورد که این ماهیگیر چگونه مخارج زندگی خود را با گذشت سال ها از پایان هشت سال دفاع مقدس تامین می کرده است. این سوال ها مواردی است که نویسنده در اثر برای آن پاسخی ندارد و تلاش کرده است با فضاسازی داستان و توصیف حال و هوای زندگی محسن فقط اندوه او را به تصویر بکشد.

«اتصال» داستان دیگری در این کتاب است. شخصیت های اصلی داستان مرتضی و قاسم از نیروهای مخابراتی هستند که برای وصل کردن سیم ها در دید دشمن قرار می گیرند. قاسم سیم چین را جا گذاشته است و برای آوردن آن به عقب باز می گردد. در این فاصله مرتضی به شهادت می رسد. این داستان همانند روایت های قبلی شهادت یکی از شخصیت ها را به دنبال دارد و بیشتر به بیان اندوه درونی شخصیت اصلی داستان و به تصویر کشیدن عذاب وجدان او می پردازد.

نگاه مولف در این داستان ها به گونه ای است که مخاطب گمان می کند بیشتر رزمندگان در شهادت دوستان خود سهیم بوده اند. به عنوان نمونه اگر قاسم سیم چین را جا نمی گذاشت، مرتضی شهید نمی شد یا اگر در داستان قبلی، محسن قول مواظبت از فتاح را به مادرش نمی داد و او را به همراه خود نمی برد، فتاح به شهادت نمی رسید.

«درحضور تو» داستانی متفاوت تر از چند داستان قبلی کتاب است. در اینجا چهار رزمنده برای مین گذاری به زیر یکی از پل های منطقه عملیاتی در خاک عراق نفوذ کرده اند. حسین شخصیت زخمی این داستان است و به دلیل جراحت نمی تواند همانند دوستانش در مدت زمان تعیین شده ده دقیقه ای به عقب بازگردد. به همین دلیل دوستانش او را به هر زحمتی با خود می برند. ماجرا با فضاسازی موفق نویسنده به زمان حال باز می گردد، وقتی که حسین در پایان داستان بر روی ویلچر نشسته است و یکی از دوستاش از او خداحافظی می کند.

«دیر آمدی طاهر» روایتی متفاوت را به دنبال دارد. در اینجا مخاطب کتاب، پیرزن فال فروشی را می بیند که به سربازی فال می فروشد. این سرباز عاشق دختری به نام رعناست. نویسنده در اینجا میزان علاقه دختر به پسر را بر اساس سوال های سرباز، مانند این که اگر هر اتفاقی برای او رخ دهد منتظرش خواهد ماند یا خیر؟ ادامه می دهد و سپس خواننده با بخش کوتاهی از زندگی پیرزن و عشق او در جوانی به پسری روبه رو می شود. او سال ها پیش دستمال قرمزی را به پسر هدیه می دهد و از پسر هم روسری قرمزی به یادگار دارد.

داستان با عبور پیرمردی که دستمالی قرمز در جیب کت خود گذاشته است و از کنار پیرزن که روسری قرمز به سر دارد می گذرد، دنبال می شود. در این بخش مشخص می شود پسر بی دلیل دختر را ترک کرده است و از آن پس دختر که سال ها با این اندوه زندگی کرده است، امروز به پیرزنی فال فروش تبدیل شده است و پس از مدت ها پسر را که همان پیرمرد عابر است، می بیند و در پایان پیرزن در کنار خیابان از سرما می میرد و پیرمرد بالای سر جنازه او می آید.

نویسنده در این داستان همانند داستان «سمفونی ماهی های شیشه ای» نتوانسته بین دو روایت در یک داستان ارتباط برقرار کند. نسبت دادن سرباز قصه به پسری که بی دلیل دختر را ترک کرده است نامعقول به نظر می آید. زیرا رعنا می داند که سرباز به جبهه می رود و ممکن است بازنگردد. نکته دیگر روسری و دستمال قرمز است که پیرزن و پیرمرد فقط به واسطه آن یکدیگر را می شناسند. مساله دیگر آوارگی دختر و سرنوشت تلخ او در پایان زندگی است. نتیجه داستان «دیر آمدی طاهر» به نظر منفی و سیاه می رسد و رفتن سرباز به جبهه را به قیاس با ترک پیرمرد می گذارد. در حالی که دفاع از میهن برای هر ملیت و قومیتی قابل احترام است و شهادت سربازان یا رزمندگان کمتر باعث آوارگی خانواده آن ها شده است.

داستان «مصائب دیدن» نیز ماجرای سربازی را روایت می کند که پس از پایان مرخصی به جبهه باز می گردد و راننده ماشین نظامی او را در منطقه دارخوین پیاده می کند تا به منطقه پست خود برود، اما در فاصله کوتاهی از جاده، بیابان به دشتی از آتش تبدیل می شود و شخصیت داستان همان جا بر اثر اصابت توپ های دوربرد به شهادت می رسد.

این داستان چند ایراد آشکار دارد. نخست آن که مشخص نیست نویسنده در این داستان می خواهد چه چیزی را به مخاطب منتقل کند. این سرباز چگونه در جاده ای که هیچ خبری از حمله عراقی ها یا انجام عملیات نیست وارد دشتی از آتش می شود. مخاطب در داستان هیچ شناختی از شخصیت اصلی پیدا نمی کند و تنها پی می برد او یک پسر کوچک به نام حسین دارد و سپس در آن بیابان بدون آن که نشانی از سنگر یا سرباز ایرانی یا ارتش صدام باشد به شهادت می رسد.

داستان «هوای سنگین» نیز نگاهی کوتاه به زندگی آرایشگری به نام حمدالله دارد که بچه ها جلوی مغازه او فوتبال بازی می کنند. این افراد در صالح آباد زندگی می کنند و شخصیت های آن روایت بمباران شهر ایلام را برای یکدیگر تعریف می کنند. در ادامه همین ماجرا بمبی در این منطقه فرود می آید و تمام کسانی که در این کوچه زندگی می کنند به شهادت می رسند.

«آخرین خبر و آهوی مختصر» هم لحظه مرگ پیرمردی را به تصویر می کشد که در زمان مرگ، مادرش را می بیند. این داستان هیچ ارتباطی با دیگر داستان های مجموعه ندارد و موضوع داستان «قبل از باران» هم رساندن خبر شهادت است و برادری می خواهد این خبر را به برادر دیگرش بدهد.

به نظر می رسد نویسنده در کتاب «سمفونی ماهی های شیشه ای و هشت داستان دیگر» به واسطه نمایان کردن آسیب های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بیشتر به سوی سیاه نمایی از جنگ گام بر می دارد. نویسنده در داستان ها کمتر به اعتقاد و باور ها آدم های داستان برای مقابله با خطری که کشور آن ها را تهدید می کند تکیه دارد و فقط اندوه باقی مانده از جنگ را در جریان آینده زندگی شخصیت های داستان دنبال می کند. در حالی که شهادت در فرهنگ تشیع به عنوان ارزش دینی برای رسیدن به آرمان ها تلقی می شود. نکته دیگر طرح جلد کتاب است که ارتباط تصویر آن با داستان ها مشخص نیست.

نه داستان کوتاه از حماسه ای که تکرار نمیشود… جنگ آنجا که خون و کشتار نیست، حد فاصل انسانیت و تنفر، عشق و انسانیت… داستان آنچه قاصد گفت چنین آغاز شد: باران مثل سیل از آسمان میریزد. به ساعتم نگاه میکنم: سه و بیست و پنج دقیقه. قبل از اینکه در حیاط را ببندم، دوباره صدای مادر را میشنوم: «امیر، مادر جون، صبر میکردی بابات میاومد با چتر میرفتی.» میگویم: «طوری نیس… خداحافظ.» و در را پشت سرم میبندم. آب باران از جوی وسط کوچه لبریز شده. کوچه خلوت است. فقط صدای ریزش باران و تق وتوق ناودان های حلبیست که آب باران از میان گلوی زنگ زده شان میگذرد و میریزد روی سنگ فرش کوچه. یقهی کتم را بالا میدهم و از کوچه میزنم بیرون. شلغم فروش پیر زیر طاقچهی نانوایی کز کرده. دست هاش را تو جیب کت گشادش چپانده و از پشت بخار گرم شلغم ها، تار و کم رنگ دیده میشود. به خیابان که میرسم، باران شدیدتر شده و نیزه هاش گل ولای باغچه های کنار خیابان را به هم میدوزد، منتظر ماشین میشوم. درست سه روز گذشته، باید خیلی زودتر از این ها میرفتم. بالاخره تصمیم گرفته بودم بروم و کار را یکسره کنم، اما چطور؟ از صبح با خودم کلنجار رفته بودم.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما