loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

سرداران ایران 33: ققنوس (بر اساس زندگی شهید کشوری)

1 (1)

ناشر امیرکبیر

نویسنده زینب عطایی

سال نشر : 1394

تعداد صفحات : 87

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

از میان همه بزرگان این سرزمین، مردانِ مردی وجود دارند که دشمنان این مرز و بوم را سرنگون کرده اند و چهره شان در حافظه تاریخی ایرانیان نقش بسته است؛ از سیمای اسطوره ای رستم و فریدون گرفته تا چهره دلیرانی چون آریوبرزن و سورنا، از شاه اسماعیل صفوی تا رئیس علی دلواری، از چمران و متوسلیان تا کاظمی و صیاد شیرازی و... مجموعه «سرداران ایران» با این انگیزه نوشته شده تا به بایستگی بتوانیم بخش اندکی از زوایای پنهان چهره آنان را بنماییم و در پرتو درخشش نام و یادشان، زندگی امروز را روشن تر ببینیم و فردا و فردا ها را همسنگ تاریخ میهن رقم زنیم.

«صبح ها قبل از طلوع آفتاب لودگیری می کردند و راه می افتادند سمت زرین آباد و قسمت شرق دشت مهران عملیات انجام می دادند. بعد می رفتند ایلام لودگیری می کردند می رفتند پولک، شرق دریاچه سد کنجان چم. گلوله هایشان را می زدند. بعد ناهار می خوردند می رفتند شمال میمک. عملیات انجام می دادند. توی کوه ها توله خرسی هم بود بلند می شد برایشان ادا و اصول درمی آورد.

نقشه این عملیات را هر شب توی استانداری خودشان می کشیدند. دستور خاصی هم از بالا نمی دادند بهشان. انگار کسی نمی دانست اوضاع اینقدر وخیم است به جز آنها که هر روز منطقه را از بالا دور می زدند و عراقی ها را می دزدیدند که به راحتی پیشروی می کنند.
ساعت یازده شب بود. احمد نشسته بود توی اتاق جنگ استانداری. رادیوی کوچک جیبی اش توی دستش بود. ابراهیمی نقشه را این طرف و آن طرف کرد. مشهدی گفت: نقشه خوانی شما هم خوبه ها.

ابراهیمی گفت: به پای شما نمی رسه.مشهدی نگاهی کرد به احمد و گفت: جریان چند شب پیشو گفتی برای آقا؟! احمد انگار حواسش نبود.
خودش شروع کرد به تعریف کردن: چند شب پیش دم غروب با بچه ها داشتیم از عملیات برمی گشتیم که خوردیم به یه ستون عراقی. من و احمد خلبان یکی از کبراها بودیم. من دیدم احمد توی آیینه نگاه می کند. گفتم: چه؟ گفت: می تونیم اینا رو بزنیم؟ گفتم: چرا نتونیم؟

وقتی حمله کردیم به ستون، آفتاب داشت غروب می کرد. آفتاب علیه ما بود و منطقه هم خطرناک. نزدیک غروب بود که ما از حالت اختفا خارج شدیم و اوج گرفتیم. ستون نیروی عراقی روی جاده مهران در حال حرکت بودند. اول طول ستون کم بود ولی هرچه پیشروی می کردن تعدادشون بیشتر می شد چون دو طرف جاده قرارگاه های عراقی قرار داشت و مدام نیرو به انتهای ستون اضافه می شد.

احمد گفت: باید دو تا هلی کوپتر کبری با هماهنگی یکدیگر و چسبیده به زمین پیش بریم و همزمان تیراندازی کنیم. شرط موفقیتمون اینه که با دقت کار کنیم و هدف رو بزنیم. نه اینکه فقط گلوله باران کنیم. از فاصله دوهزار متری شروع کردیم به زدن کامیون ها و نفربرها. عمود به ستون حرکت می کردیم و زیگ زاگ تا گلوله نخوریم.»
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما