loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

معرفی و نقد خوشه های خشم اثر جان ارنست استاین بک

آثار کلاسیک جهان 10

5 (1)
چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

در ابتدای کتاب کوچک و جیبی «معرفی و نقد خوشه های خشم»، به ماجرای شعر معروفی از یک بانوی شاعر آمریکایی اشاره می شود که عنوان «خوشه های خشم» در لابه لای این شعر، بعدها و پس از قریب به هشتاد سال دستمایه نوشتن رمان خوشه های خشم توسط نویسنده جوان آن زمان، جان ارنست استاین بک می شود.

ماجرا از این قرار است که ماهنامه ادبی آتلانتیک چاپ آمریکا، در شماره فوریه 1862 م. قطعه شعری به چاپ می رساند که سراینده اش بانویی به نام«جولیا وارد هو» بود و این بانو که در آن سال زنی چهل ساله خانه اش در بوستون محل اجتماع ناموران هنر و ادب نیوانگلاند بود، این شعر را چند ماه قبل از آن تاریخ در اردوگاه سربازان ارتش شمال که برای شرکت در جنگ به جنوب می رفتند سروده بود. «جولیا وارد هو» خودش هم نمی توانست پیش بینی کند که شعر او، در آن دروانی که سراسر ایالات متحده در آتش جنگ های داخلی می سوخت، چه شور و غوغایی به پا خواهد کرد. اندک زمانی پس از انتشار، هزاران هزار سرباز و مردم رنج دیده، شعر او را زیر لب زمزمه می کردند و آرامش باطن را در لا به لای سطور آن می جستند.

قریب هشتاد سال پس از آن تاریخ، نویسنده ای سی و هفت ساله که تازه چند کتاب نوشته بود و اندک شهرتی در آمریکا به هم زده بود، از شعر او الهام گرفت و تحت تأثیر زندگی پریشان جمعی کشاورز تهیدست مقیم اوکلاهما، داستانی نگاشت زیر عنوان خوشه های خشم و این کتاب که به سال 1939 منتشر شد، بلافاصله بلوایی در سراسر آن سرزمین به راه انداخت.

آمریکا در آن دوران دچار بحران اقتصادی بود و مجموع شرایط اقتصادی و اجتماعی جامعه آن روز آمریکا باعث شد داستان خوشه های خشم موافقان و موافقان خاص خود را داشته باشد.

اقبال عظیم خواننده به سوی این کتاب و تجدید چاپ مکرر آن، کاخ نشینان و والت استریت را نگران کرد. به رغم تظاهر مخالفان که در بعضی ایالات فروش کتاب ممنوع شد، در بعضی دیگر نوشته جان ارنست استاین بک پیاپی به چاپ رسید و به فروش رفت. در سال 1940، یعنی یک سال پس از انتشار، وقتی هیئت داوران جایزه ادبی پولیتزر، کتاب او را بهترین اثر سال خواندند و جایزه را به نویسنده اعطا کردند، دیگر پیروزی نویسنده محرز شده بود و به این ترتیب داستان خوشه های خشم یک کتاب آمریکایی قابل چاپ شده بود. بیست و دو سال بعد از آن تاریخ، به سال 1962، جایزه نوبل در ادبیات هم نصیب نویسنده شد و سب استحقاق او را برای دریافت این جایزه، بیشتر همین کتاب خوشه های خشم دانستند.

شگفت آور است اگر بتوان در نظر آورد که جان ارنست استاین بک، این داستان سرای نامداری که به مدت نسبتاً طولانی، یعنی دورانی قریب بیست و هفت سال، آمریکا را تسخیر کرد و با داستان های کوتاه و بلند خود نظر مردم جهان را به سوی قاره نو معطوف داشت، تحصیلات مرتب دانشگاهی نداشته است و در سال های نوجوانی خود آموزگار بوده است.

و اما داستان خوشه های خشم از آغاز دوره جدیدی از تغییر و تحول اقتصادی و به تعبیری از دوره ماشینیسم در قاره آمریکا شروع می شود. زمانی که پای صنعت و توسعه اقتصادی و به تبع آن نوعی دگرگونی در زندگی مردم و بالاخص برزگران و پیشه وران به وجود می آید و به نحوی حالت گذاری می شود بین سنت و توسعه، خشم خوشه های بارور شده شکل می گیرد.

کشاورزانی که تنها با بیل و کلنگ و گاوآهن آشنایند و با آن خو گرفته اند، حال با آمدن تراکتور به مزارعشان ـ که به سبب قرض هایی که از بانک گرفته اند به مرور زمان گرو بانک شده ـ دچار تحول در نحوه زندگی و آوارگی از سرزمینشان می شوند تا مگر رویاهای دراز و شیرینی که برگه های تبلیغاتی گسترده در سرزمینشان برایشان به ارمغان آورده در سرزمینی دیگر حقیقت بخشند. آن ها نمی دانند که اگر ماشین و صنعت ماشینیسم در دست یک نفر باشد چه وسیله نیرومند و خطرناکی است. آن ها ناهماهنگی های صنعت رشد یافته را نمی شناسند.

داستان خوشه های خشم در نگاه اول یک گزارش مستند به نظر می رسد، گزارشی از سفر پر درد و رنج خانواده«جود» از استان اوکلاهما به کالیفرنیا و بعد بیکاری و نا امیدی و در به دری افراد این خانواده. اگر منظور داستان سرا در آغاز کار چنین بوده، در هدف خود موفق شده است. سرگذشت دردناک و غم انگیز و عبرت آموز است و خواننده را سخت تحت تأثیر قرار می دهد؛ اما آرمان اولیه داستان سرا این نبوده است. ماجرا از آغاز تا انجام، مشحون از نکته ها و رموز و اسعارات و ایهام است و همین امتیاز کتاب است که یک گزارش راستین و رمانتیک را تا اوج یک حماسه دردانگیز انسانی بالا می برد.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
گزیده کتاب کاربران
مژگان معمارزاده
تکه ای از کتاب خوشه های خشم

مادر با صدایی که زیر بار اندوه سنگین شده بود گفت : اینجا راحتیم .‌میتونیم چن وقتی اینجا زندگی ساده ای داشته باشیم .‌
_ آره . به شرطی کار گیرمون بیاد .‌
پدر از اندوه مادر آگاه بود. او را با دقت نگاه کرد : چرا پکری ؟ اگه اینجا اینقدر خوبه پس چته؟
مادر یک ثانیه او را نگاه کرد و آنگاه چشمهایش را هم گذاشت : مضحکه نه ؟ اون وقتی که خودمونو اینور و اونور می کشیدیم و رو جاده تلو تلو می خوردیم، اون وقتی که ما رو از یه گوشه به گوشه ی دیگه هول میدادن ، ما تو فکر هیچ چیز نبودیم .. و بعدش ، حالا که آدمای اینجا اینقدر به من مهربون هستن اینقد مهمون نواز هستن ... اونوقت اولین چیزی که به یادش افتادم، نمیدونی چی بود ؟ تمام بدبختی هامون به یادم اومد ... اون شبی که پدر بزرگو خاکش کردیم..اون موقع به فکر هیچ چیز نبودیم غیر از اینکه پیش بریم و اینقدر تکون خورده بودیم و اینور اونور افتاده بودیم که دیگه اونو کمتر حس میکردیم ؛ اما حالا که رسیدیم اینجا، عوض اینکه فراموشش کنم ، بیشتر به یادش افتادم .. و مادر بزرگ .. و نوآ که همینجوری رفت .‌ همینجوری کنار رودخونه راه افتاد . همه ی این چیزها ، همه درهم برهم گذشت ... ولی حالا یکهو همه به یادم اومد ...
مادر بزرگ گدا .. مثل گداها خاک شد .‌حالا آدم سختش میشه .‌خیلی سختش میشه... و نوآ ، که تک و تنها کنار رودخونه رو گرفت و رفت؛ نمیدونست که اونجا چی گیرش میاد .. هیچی ... هیچی نمیدونست . ما هم همینجور .‌بعدها هم هرگز نمیفهمیم که زنده س یا مرده . هرگز .‌ و کنی که یواشکی در رفت ‌ . من هرگز فکرشو هم نکردم ؛ ولی حالا همشون یکهو یادم اومدن .‌و با اینهمه باید خوشبخت باشم .. ببین اینجا چه خوبه ...

هنگامی که مادر حرف میزد ، پدر دهان او را می نگریست . چشمان مادر بسته بود .‌
_ خوب یادمه که این کوهها چجوری بود .‌مثل دندونهای ببر نوک تیز بود . درست کنار رودخونه ای که نوآ کنارش راه افتاد . و ساقه های گندم... زمینی که پدربزرگو زیر خاک کردیم ، می بینم .‌ انگار همین الان اونجا هستم .‌ و کنده مون رو، توی خونه ی خودمون میبینم .. با کاردی که بهش بسته بودیم ؛ شکافته و قد قد شده بود و از خون جوجه ، سیاه سیاه بود و دم کارد هم رفته بود .
صدای پدر ، آهنگ صدای مادر را گرفت و گفت : امروز من غازهای وحشی رو دیدم ... ‌یکراست به طرف جنوب میرفتن .‌خیلی بالا بودن .‌ انگار خیلی از سرما میترسن .. و دیدم سارها روی سیمها نشسته بودن و کفترها هم روی پرچین ها .‌
مادر چشمها را گشود و نگاه کرد .
پدر ادامه داد : یک گردباد کوچولو هم به چشم خورد . انگار یه کسی داره مث فرفره میچرخه ؛ وسط مزرعه ها .‌.. و غازها رو بگو که یکراست به طرف جنوب می پریدن . مادر لبخندی زد و گفت : یادت میاد همیشه تو خونه چی میگفتیم ؟ وقتی غازها رو می دیدیم میگفتیم زمستون زود میاد . همیشه همینو میگفتیم .. و زمستون به موقع میرسید . بذار همیشه بگیم زمستون زود میاد . نمیدونم مقصودمون از این حرف چی بود ....
پدر گفت : دیدم سارها رو سیمها نشسته بودن.. تنگ هم چسبیده بودن و کفترها .. هیچ چیز آرومتر از کفتری که روی پرچین نشسته باشه نیست . پرچین از سیم آهنی ، بیشتر دو ردیفه ، روبروی هم و این گردباد کوچکی که به قد یه آدم بود ... همین شکل رقص کنون از وسط مزرعه میرفت . همیشه دلم میخواست این آدمکهای کوچولو رو که قد یه آدم بودن ، نگاشون کنم .‌
مادر گفت : دلم میخواست اصلا دیگه فکر خونه رو نمیکردم . اصلا فکر نمیکردم که چجوری بود .‌دیگه خونه ی ما نیست . خیلی دلم میخواست که فراموشش میکردم . همینطور نوآ رو ....
https://t.me/aaaammmoooozzzshi کانال همخوانی کتاب

30 دی 1400

محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما