علی شریعتی: نمایی از زندگی دکتر علی شریعتی
نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر علی شریعتی
سال نشر : 1389
تعداد صفحات : 96
معرفی کتاب
اثر حاضر، هفتاد و چهارمین عنوان از مجموعه «کتاب دانشجویی» با عنوان «علی شریعتی: نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر علی شریعتی» می باشد.این کتاب در قالب داستانک هایی جذاب از زندگی و مبارزات دکتر شریعتی در کنار ذکر برگزیده ای سخنان و پندهای این چهره محبوب نسل های مختلف کشور، در ۹۶صفحه به زیور طبع آراسته شده است.
کتاب که ضمیمه ای از برخی سخنان بزرگان از جمله امام راحل(ره)، شهید بهشتی، رهبر انقلاب و شهید چمران در مورد دکتر شریعتی را نیز در خود جای داده، با سروده ای از مرحوم شریعتی برای امام خمینی(ره) به پایان می رسد.
*فحش بده تا آزادت کنم
صدای ضجّه هایش را به وضوح می شنیدم، لابه لای بازجویی، اسم شریعتی هم از زبان دختر دانشجو شنیده می شد.
نزدیک های غروب صدای در سلول خبر از ورود زندانی جدید می داد، از گفتگوی ماموران ساواک فهمیدم علی شریعتی است. هنوز صدای بازجویی دخترک از سلول روبه رویی به گوش می رسید:
ـ دکتر شریعتی تو رو به این روز انداخته، اگه به شریعتی فحش بدی آزادت می کنم.
این صدای زمخت شکنجه گر ساواک بود که هر لحظه بلندتر می شد، دختر از حضور علی در چند سلول آن طرف تر بی خبر بود فقط فریاد می زد: من فحش بلد نیستم، بلد نیستم.
دکتر میله های سلول را با یک دستش می فشرد و با دست دیگر به میله ها می کوفت، رنگ از رخسارش پریده بود، ناگهان خطاب به دختر فریاد کشید:
ـ شریعتی منم دخترم، به من فحش بده، به من فحش بده.
صدای خفه و ناله های پی در پی دخترک همه را بی تاب کرده بود، آتش سیگار شکنجه گر که به صورت دختر می نشست فریادش را جانسوز و ناله های دکتر را شدیدتر می کرد و این وضع تا سپیده دم ادامه داشت …
*با مینی ژوپ پای منبر
وقتی سخنرانی بود همه می آمدند، نمی شد جلودارشان شد، با حجاب و بی حجاب، آنوقت مخالفین خرده می گرفتند که: چرا عده ای دختر با مینی ژوپ می آیند پای سخنرانی تان؟!
دکتر هم جواب زیرکانه ای می داد:
ـ آخه اونا بد میان، شما چرا نگاه می کنین؟
آن روز هم یکی رو به دکتر ایستاد و گفت: «آقا، شما نمی خوای هیچ کاری بکنی؟! یه عده نسوان جلوی در جمع شدن، با یک وضع بدی!»
دکتر پرسید: یعنی باز هم یکی بی حجاب آمده؟
ـ نه آقا! ولی زیر چادرش دامن پوشیده!
دکتر خندید و در حالی که زیر چشمی نگاهش می کرد، گفت:
ـ مومن! زیر چادر دامن پوشیدن منکر است یا از توی جمعیت زیر چادر مردم رو دید زدن!؟
*زنِ روز
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشت زنی توی یک دهِ کوچک. آن جا بود که چشم مان افتاد به پیرزن کشاورز. با مختصری آب و ملک و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها کارش بود. شوهرش مرده بود. زن، دست تنها، چندتا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگی شان.
اول علی سرصحبت را با پیرزن باز کرد و همه این حرف ها را از زبانش کشید؛ بعد رو کرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت: «زنِ روز اینه، نه اون قرطی ها و عروسک ها و دختر و زنهای بی کاره که به اسم زنِ روز، قالبمون می کنن!»
صدای ضجّه هایش را به وضوح می شنیدم، لابه لای بازجویی، اسم شریعتی هم از زبان دختر دانشجو شنیده می شد.
نزدیک های غروب صدای در سلول خبر از ورود زندانی جدید می داد، از گفتگوی ماموران ساواک فهمیدم علی شریعتی است. هنوز صدای بازجویی دخترک از سلول روبه رویی به گوش می رسید:
ـ دکتر شریعتی تو رو به این روز انداخته، اگه به شریعتی فحش بدی آزادت می کنم.
این صدای زمخت شکنجه گر ساواک بود که هر لحظه بلندتر می شد، دختر از حضور علی در چند سلول آن طرف تر بی خبر بود فقط فریاد می زد: من فحش بلد نیستم، بلد نیستم.
دکتر میله های سلول را با یک دستش می فشرد و با دست دیگر به میله ها می کوفت، رنگ از رخسارش پریده بود، ناگهان خطاب به دختر فریاد کشید:
ـ شریعتی منم دخترم، به من فحش بده، به من فحش بده.
صدای خفه و ناله های پی در پی دخترک همه را بی تاب کرده بود، آتش سیگار شکنجه گر که به صورت دختر می نشست فریادش را جانسوز و ناله های دکتر را شدیدتر می کرد و این وضع تا سپیده دم ادامه داشت …
*با مینی ژوپ پای منبر
وقتی سخنرانی بود همه می آمدند، نمی شد جلودارشان شد، با حجاب و بی حجاب، آنوقت مخالفین خرده می گرفتند که: چرا عده ای دختر با مینی ژوپ می آیند پای سخنرانی تان؟!
دکتر هم جواب زیرکانه ای می داد:
ـ آخه اونا بد میان، شما چرا نگاه می کنین؟
آن روز هم یکی رو به دکتر ایستاد و گفت: «آقا، شما نمی خوای هیچ کاری بکنی؟! یه عده نسوان جلوی در جمع شدن، با یک وضع بدی!»
دکتر پرسید: یعنی باز هم یکی بی حجاب آمده؟
ـ نه آقا! ولی زیر چادرش دامن پوشیده!
دکتر خندید و در حالی که زیر چشمی نگاهش می کرد، گفت:
ـ مومن! زیر چادر دامن پوشیدن منکر است یا از توی جمعیت زیر چادر مردم رو دید زدن!؟
*زنِ روز
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشت زنی توی یک دهِ کوچک. آن جا بود که چشم مان افتاد به پیرزن کشاورز. با مختصری آب و ملک و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها کارش بود. شوهرش مرده بود. زن، دست تنها، چندتا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگی شان.
اول علی سرصحبت را با پیرزن باز کرد و همه این حرف ها را از زبانش کشید؛ بعد رو کرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت: «زنِ روز اینه، نه اون قرطی ها و عروسک ها و دختر و زنهای بی کاره که به اسم زنِ روز، قالبمون می کنن!»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1389
-
چاپ جاری2
-
تاریخ اولین چاپ1389
-
شمارگان2500
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعپالتویی
-
تعداد صفحات96
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن117
-
تاریخ ثبت اطلاعاتیکشنبه 23 اسفند 1394
-
شناسه40446
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط