●دسته بندی: خاطرات، زندگینامه و سفرنامه
●ناشر: امیرکبیر
●نویسنده: نادر ابراهیمی
●سال نشر: 1396
●تعداد صفحات: 112
آقای موقوفه - یعنی وقف کننده - خودش مرا محاکمه کرد، ببخشید امتحان کرد. تابستان بود و من یک عینک آفتابی تیره رنگ به چشمم بود. گفت: «من به آدم هایی که عینک تیره به چشم بزنند کار نمی دهم.» زودی عینکم را برداشتم و گذاشتم ته جیبم. گفت: «من به آدم هایی که پدر مادر دار و از خانواده های محترم نباشند کار نمی دهم.» زودی عینکم را برداشتم و گذاشتم ته جیبم. ببخشید، فورا جواب دادم: «من خیلی پدر مادر دار هستم. دو تا مادر دارم، دو تا پدر.» گفت: «پدر و مادر زیادی به چه دردی می خورد؟ سواد چقدر داری؟» گفتم: «دانشجوی هستم. رشته حقوق» گفت: «مگر می شود هم دانشجو بود و هم کار کرد؟» گفتم: «بله قربان. خیلی از دانشجوها برای آن که دانشجو بمانند مجبورند کار کنند.» گفت: «زیاد وراجی می کنی. اما اگر آدم حرف شنو و مودبی باشی و کاملا راز نگهدار باشی، من زندگیت را رو به راه می کنم.» گفتم: « ممنون قربان! کسانی که رشته قضاوت را انتخاب می کنند اصولا راز نگه دارند.» و بعد چه طور به شما بگویم که این آدم - که از نظر ظاهر شباهت زیادی به گانگسترها داشت - چه موجود شریف نازنینی بود و چه دستگاه عجیبی را اداره می کرد. (خداوندا! مرا ببخش که راز این مرد را - بر خلاف قولی که داده ام - بر ملا می کنم) در خانواده او به خاطر تصرف ثروت بی حسابش - که اتفاقا خیلی هم حساب داشت - برخورد تندی پیش آمده بود. پدر خانواده رنجیده بود و به خاطر تنبیه «بازماندگان» به ظاهر ثروتش را وقف کرده بود؛ اما در باطن، تمام مسئله مالیات بود و میل شدید به نپرداختن مالیات به دولت؛ یعنی اندوختن بیشتر ...