loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

آخرین خنیاگر

مجموعه داستان

ناشر کتاب نیستان

نویسنده اُ.هنری

مترجم علی فامیان

سال نشر : 1388

تعداد صفحات : 297

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 4401 10003022
48,000 45,600 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

«ذهن و آسمان خراش»، «استاد بشر دوست ریاضیات»، «قانون ناکارآمد»، «خانه ها و ساکنانش حاکم مردم»، «عرضه و تقاضا»، «پلیس و سرود»، «شاهدخت و شیرکوهی»، «قلب ها و دست ها»، «سیب اسرار آمیز»، «پس از بیست سال» از عناوین داستان های این کتاب است.
ویلیام سیدنی پورتر، معروف به اُ.هنری، نویسنده امریکایی در 11 سپتامبر 1862 میلادی دیده به جهان گشود. این نویسنده در طول عمر خود بیش از 400 داستان کوتاه به رشته تحریر در آورد. این کتاب مشتمل بر 23 داستان گردآوری شده از میان آثار این نویسنده است. تلاش این مترجم انتخاب داستان هایی بوده که با مضامین «زندگی شهری»، «زندگی در غرب»، «طنز آمریکایی» و... که به رشته تحریر در آمده اند.
اولین مجموعه داستان های کوتاه اُ.هنری مجموعه «چهار میلیون» با نام اصلی «The Four Million» در 1899 منتشر شد که از مشهورترین مجموعه داستان های او به شمار می آید و در آن، مقصود از چهار میلیون نفر، مردم ساکن شهر نیویورک در پنجاه سال پیش است. وی در ادبیات آمریکا نوعی از داستان کوتاه را به وجود آورد که در آنها گره ها و دسیسه ها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظره گشوده می شوند. این نویسنده در سال 1910 از بیماری سل در بیمارستان درگذشت.

داستانی از این کتاب را با عنوان «قلب ها و دست ها» می خوانیم:

ایستگاه "دنور" بود که انیوهی از مسافران سوار واگن های قطار "بی ام" به مقصد شرق شدند. در یکی از واگن ها زن جوان بسیار زیبایی با سر و وضع مرتب و امکانات یک مسافر حرفه ای نشسته بود. در میان مسافران تازه وارد دنور دو مرد جان دیده می شدند؛ یکی خوش قیافه با ظاهر و رفتاری بی پروا، و دیگری مردی آشفته، افسرده و کمی چاق و بد لباس. با دستبند به هم متصل شده بودند. وقتی از راه روی واگن رد می شدند، متوجه تنها صندلی خالی روبروی زن جوان شدند. زوج به هم متصل خودشان را در صندلی جا دادند. زن جوان نگاه سرد و سریعی به آن دو انداخت. لحظه ای بعد با لبخندی گرم و گونه های صورتی، دست کوچکش را که زیر دستکش خاکستری بود، جلو آورد. وقتی لب به سخن گشود، صدای گرم و دلنشینش نشان می داد که صاحب صدا عادت دارد با دیگران گپ بزند.
- آه، آقای ایستن. انگار من باید اول حرف بزنم، شما دوستان قدیمیتان را اگر در غرب باشند به خاطر نمی آورید؟
مرد جوان تند و تیز برخاست. کمی دستپاچه بود اما زود به خود آمد و با دست چپ با زن جوان دست داد.
لبخند زنان گفت: شما باید دوشیزه "فرچایلد" باشید. معذرت می خوام که نمی تونم با دست راست دست بدم.
دست راستش را بالا برد و دستبند نمایان شد. کم کم شادی از چهره زن محو شد و هراس و گیجی جای آن را گرفت. گونه ها و لب هایش نشان می داد که ترسیده است. ایستن که خندان و سرحال بود می خواست دوباره چیزی بگوید که همراهش مانع شد. مرد افسرده زیرچشمی و با زیرکی دختر را می پایید. لحظه ای بعد گفت: عذر می خوام دوشیزه، می بینم که شما با کلانتر اینجا آشنایید، اگه ازش بخواهید که سفارش من رو بکنه، خب اوضاع خیلی بهتر می شه. این آقا داره من رو می بره زندان "لیون ورث". هفت سال حبس به جرم جعل اسناد. دختر با تعجب آه عمیقی کشید و گفت: آه، پس شغلتون اینه! کلانتر!
ایستن با آرامش گفت: دوشیزه فرچایلد عزیز. خب من باید شغلی دست و پا می کردم. پول خیلی شیرینه و باعث می شه آدم تو واشنگتن سری تو سرا در بیاره. من آگهی این شغل رو در غرب دیدم، اما خب کلانتر شدن، سفیر شدن که نیست!
دختر با لحنی صمیمی گفت: سفیر شدن که چیزی نیست. از اولش چیزی نبوده، باید اینو بدونید. که اینطور... پس حالا شما یکی از قهرمانان پر جنب و جوش غرب هستید که سوار بر اسب تیراندازی می کنه و به استقبال خطر می ره. این با زندگی در واشنگتن فرق می کنه. شما دیگه تو اونجور اجتماعات جایی ندارید.
دختر با کنجکاوی به دستبند براق خیره شد.
مرد دوم گفت: شما نگران اونا نباشید دوشیزه. تمام کلانترها زندانی هاشونو به خودشون می بندند تا فرار نکنن. آقای ایستن کارش رو بلده. دختر گفت: من غرب رو دوست دارم... چشمانش می درخشید. از پنجره به بیرون نگاه کرد. با سادگی و صداقت به سخنانش ادامه داد. من و مامانم تابستون رو در دنور گذروندیم. مادرم هفته پیش رفت خونه، چون بابام کمی ناخوش بود. می تونستم توی غرب بمونمو کیف کنم. به نظرم آب و هواش بهم می سازه. پول همه چیز نیست. اما مردم همیشه دچار سوء تفاهم می شن و آخرش هم نمی فهمن...
مرد افسرده گفت: آقای کلانتر این عادلانه نیست. من به یه نوشیدنی احتیاج دارم و تمام روز سیگار نکشیدم. به اندازه کافی حرف نزدی؟ من و ببر واگن سیگاری ها، دلم واسه پیپ لک زده. مسافرهای به هم متصل برخاستند. ایستن هنوز لبخند می زد.
ایستن گفت: خب نمی تونم درخواست برای تنباکو را رد کنم. دود، رفیق آدم های بیچاره س. خدانگهدار دوشیزه فرچایلد، می دونید که باید طبق وظیفم عمل کنم. دستش را جلو آورد.
دختر لحنش دوباره رسمی شد و گفت: خیلی بد شد که به سمت شرق نمی روید، به نظرم مقصدتان لیون ورث است. ایستن گفت: بله. باید برم لیون ورث. دو مرد به طرف واگن ویژه سیگاری ها رفتند.
دو مسافر در نزدیکی صندلی آنها نشسته بودند و بیشتر مکالمات آنها را شنیده بودند. یکی از آن دو گفت: اون کلانتر واقعا آدم دل گنده ای بود. بعضی از اهالی غرب واقعا حرف ندارن.
دیگری گفت: برای کلانتر بودن یه خورده جوون نبود؟
اولی بلند گفت: جوون؟! چه طور نفهمیدی؟ نمی دونی یه پلیس هیچ وقت زندانی رو به دست راستش نمی بنده؟
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما