loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

همه سیزده سالگی ام: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی مهدی طحانیان

5 (1)

ناشر سوره مهر

نویسنده گلستان جعفریان

ویراستار سپیده شاهی

سال نشر : 1395

تعداد صفحات : 352

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 47535 10003022
120,000 114,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب «همه سیزده سالگی ام» در 18 فصل به خاطرات طحانیان از زمان قبل از اعزام به جبهه تا دوران اسارت و بعد آزادی پرداخته است. نویسنده در این اثر تلاش کرده تا طحانیان 13 ساله را به تصویر بکشد. در ابتدای این کتاب مشکلات این نوجوان قبل از اعزام به جبهه بیان شده است و بخش دیگر نیز به روایت مشکلاتی می پردازد که در اسارتگاه ها برای او ایجاد می شود و نیروهای رژیم بعث قصد استفاده تبلیغاتی از او را دارند. نویسنده تلاش دارد تا روایتی دست نخورده و بکر از دوران اسارت طحانیان ارائه دهد؛ بی کم و کاست، با بیان احساسات همان لحظه راوی و بدون تحلیل های فعلی او. جعفریان که در حوزه ادبیات اسارتگاهی فعالیت دارد، قصد دارد تا با نگارش چنین کتابی ضمن نشان دادن تحولات روحی و فکری یک اسیر، زندگی آن لحظه او را به تصویر بکشد؛ با همه تردیدها، ترس ها و بدون توجه به وضعیت فعلی او.

نزدیکی غروب بود. رسیده بودم به خط آتش اصلی عراقی ها. هر چه نگاه می کردم نمی توانستم انتهای دشت را ببینم. حالا آتش عراقی ها به کنار، از سمت خودمان هم آتش تهیه شروع شده بود. از هر دو طرف گلوله می ریخت روی سرم و گیر کرده بودم این وسط. نیروهای خودی حدس زده بودند عده ای از عقب نشینی شب قبل جا مانده اند و احتمالاً این وسط گیر افتاده اند. مطمئن بودم شب حمله می کنند. باید خودم را به جان پناهی می رساندم و منتظر می ماندم. چون غروب نزدیک بود، عراقی ها داشتند آمادة پاکسازی می شدند. آن ها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریخته اند کسی زنده نمانده یا اگر مانده یارای مقاومت ندارد.

آن قدر شدت انفجارها روی گوشم تاثیر گذاشته بود که خیلی از صداهای اطراف را نمی شنیدم، فقط صداهای نزدیک و مهیب یک دفعه توجهم را جلب می کرد که سریع خودم را می انداختم زمین. از جاده خیلی دور شده بودم ولی ستون تانک ها از سمت چپم و خاکریز عراقی ها در سمت راستم انگار تمامی نداشت. حدس زدم عراقی ها برای پاکسازی و زدن تیر خلاص به مجروحان، می آیند؛ باید جان پناهی پیدا می کردم. دشت صاف بود. به زحمت از دور جایی شبیه گودال به چشمم خورد. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسب است. خودم را رساندم آنجا. از دیدن بتن ستون مانندی به ارتفاع نیم متر تعجب کردم. وارد گودی که شدم، دیدم سه مجروح روی زمین افتاده اند. وضعشان وخیم بود. یکی که جوان نوزده بیست ساله ای بود، دست راستش از بیخ تا نزدیک گردن به اضافة قسمتی از سینه و کمرش به سمت پایین جدا و سیاه شده بود. محل بافت های جدا شده هنوز خونریزی داشت. خون ها روی هم دلمه بسته و زیر نور آفتاب سیاه شده بودند. با دیدنش در این وضعیت غصه ام گرفت.

نفر دوم که کنار این جوان بود، قفسة سینه اش سوراخ سوراخ بود. انگار رگبار خورده بود. سوراخ های عمیقی در سینه اش بود که با هر ضربان قلبش از این سوراخ ها خون بیرون می زد. خون ها هم روی هم لخته شده و مثل قندیل از سوراخ های گلوله آویزان بود و تا روی زمین امتداد داشت. روی زمین نشسته بود و کمی به جلو خم شده بود و به این صحنه نگاه می کرد.

نفر سوم که از تکاوران لشکر 21 حمزه بود، بلندقد و درشت هیکل و خیلی ورزیده بود. گلوله های زیادی به جفت پاهایش خورده بود. از شدت خونریزی آن قدر خون در شلوارش لخته و انباشته شده بود که انگار شلوارش را باد کرده اند.

وقتی آن دو مجروح چشمشان به من افتاد اصرارکردند: «ما را بُکُش برادر! به ما تیر خلاص بزن! راحتمان کن، نگذار بیشتر از این عذاب بکشیم، به خدا ثواب می کنی! دیگر امیدی به زنده بودن ما نیست فقط داریم زجر می کشیم!» احساس می کردم در معرکة پیچیده ای گیر افتاده ام. آن بیرون عراقی ها بودند و در این نیمچه گودال دو نفر که یک بند می خواستند بُکشمشان. آن قدر شدت تیراندازی شدید بود که این دیوار بتونی سوراخ سوراخ شده بود و مدام به آن تیر می خورد. تلنباری از مرمی های سربی فشنگ زیر دیوار جمع شده بود.

اینجا تنها مکان امنی بود که باید می ماندم. با شروع آتش تهیه نیروهای خودی، چیزی طول نکشید که آتش توپخانه و خمپاره های عراقی ها خاموش شد. دلیلش این بود که عراقی ها منطقه را زیر آتش داشتند ولی از سمت ما بیشتر سعی می شد مواضع عراقی ها کوبیده شود. آرام از گودال سرک کشیدم ببینم چه خبر است؟ چند ستون عراقی در دشت پخش شده بودند. از دور پیدا بود دارند تیر خلاص می زنند و می آیند جلو. معلوم بود عراقی ها برای حفظ جان نیروهای خودشان، که در دشت پهن شده بودند، گلوله باران را متوقف کرده اند. با وجود آتش تهیه شدید نیروهای خودی، عراقی ها از ترس اینکه شب بشود و نتوانند کار پاکسازی را یکسره کنند با همین شرایط وارد دشت شدند.
تکاور ارتشی پرسید: «آن طرف چه خبر است؟»
گفتم: «عراقی ها دارند پاکسازی می کنند اما هنوز از ما دور هستند.»

دو نفر دیگر، زمین را چنگ می زدند و ضجه های جانکاهی از ته دل می کشیدند. نمی دانستم چه کار کنم. نمی دانستم در چنین وضعیتی کُشتن جایز است یا نه؟ ولی اگر هم می شد امکان نداشت به آن ها که مثل برادرم بودند شلیک کنم. لحظاتی به همین منوال گذشت. چند ستون عراقی در منطقه پخش بود. یک ستون آن ها به فاصلة یک متر از همدیگر و در حالی که مرتب به سمت شهدا و هر کس که روی زمین افتاده بود شلیک می کردند تا نزدیک محل استقرار ما آمدند، اما توجهشان به طرف ما جلب نشد. به مجروحان دلداری دادم گفتم: «شب حتماً ایران حمله می کند و نجات پیدا می کنیم.» دوباره با احتیاط سرک کشیدم. زیر لب دعای توسل خواندم که عراقی ها سمت ما نیایند. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه دیدم یک ستون از عراقی ها به سمت ما آمدند. ناخودآگاه رفتم سمت سه مجروح و گفتم: «تو رو خدا یواش تر ناله کنید. عراقی ها دارند میان سمت ما!»

اما مجروح ها توجهی به حرفم نداشتند و مرتب ناله می کردند. با وضعیتی که داشتند به آن ها حق می دادم. آن قدر درد می کشیدند که از خداشان بود کسی بیاید و آن ها را از این وضعیت خلاص کند.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما