درخت بلوط
4 (1)
سال نشر : 1395
تعداد صفحات : 35
معرفی کتاب
پیام اصلی این داستان که با ظرافت و جذابیتی کم نظیر نگاشته شده، تکریم و گرامیداشت بزرگترهاست، در جامعه ای که سالمندان روز به روز کمتر از محبت و توجه فرزندان و نوه های خود بهره مند می شوند این کتاب با لطافتی چشم گیر ما را متوجه این حقیقت می کند که آنچه امروز در قبال پدر و مادر خویش انجام می دهیم، فردا فرزندانمان در قبال ما انجام خواهند داد!همخوانی مبانی ارزشی کتاب با تعالیم دینی و فرهنگ ملی ما و همچنین نثر جذاب و جملات گیرای کتاب همراه با تصویرگری خلاقانه آن این اثر را به یک کتاب ارزشی خوب تبدیل کرده است که به دنبال زنده کردن ارزش های انسانی و آموختن آن به فرزندان می باشد.
فراز 1:
پدر بززگ گفت: امروز صبح پاهای من تصمیم گرفته اند که کار نکنند.
مری لو پرسید: چرا؟...
پدر بزرگ گفت: خب پاهای من مدت بسیار زیادی مرا به این طرف و آن طرف برده اند، گمان می کنم ما نباید آنها را به خاطر اینکه الان خسته اند سرزنش کنیم...
مری لو پرسید: چگونه می فهمید آنها خسته اند؟ آنها که نمی توانند رف بزنند، می توانند؟
پدر بزرگ گفت: پاها پیغام خود را به مغز می رسانند. مغز رئیس استو آنها از عصب ها که رشته هایی نازک، مانند سیم تلفن هستند استفاده می کنند. عصب ها مغر را از حال پاها خبر می کنند...
مری لو پرسید: آیا پاهای من هم این طور می شوند؟
پدر بزرگ با خوشرویی جواب داد: البته! اما از الان نگران آن نباش. جست و خیز کن و اوقاتی خوش داشته باش!
ص20
----------------فراز 2:
پدر و مادر مری لو داشتند با هم حرف می زدند. مری لو قصد نداشت به حرف های آنها گوش کند، اما نتوانست آنچه را مادرش ناگهان گفت نشنود:
- من جدّاً فکر می کنم که ما باید به گذاشتن پدرت در یک آسایشگاه سالمندان توجه کنیم. او خیلی ناتوان و ضعیف شده است.
پدر چند لحظه سکوت کرد و جوابی نداد. بعد با لحنی غریب گفت: هر چه تو بگویی! من می دانم که همه زحمت ها بر دوش توست.
-------------
فراز 3:
مری لو بی صبرانه گفت: آه مادر! من می دانم که پدر بزرگ واقعاً یک درخت نیست، اما چیزی شبیه آن است. نمی توانی حس کنی که پدر بزرگ چگونه شبیه بلوط پیر است؟ و من و شما و پدر و تیمی آن درختچه هاییم...
پدر بزرگ می گوید که آن درختچه ها نیز روزی پیر می شوند و بعد درختچه های دیگری خواهند روید...
مری لو از مادرش پرسید: مادر آیا دوست داری وقتی پیر می شوی، من و تیمی شما را از خود دور کنیم؟
ص 34
پدر بززگ گفت: امروز صبح پاهای من تصمیم گرفته اند که کار نکنند.
مری لو پرسید: چرا؟...
پدر بزرگ گفت: خب پاهای من مدت بسیار زیادی مرا به این طرف و آن طرف برده اند، گمان می کنم ما نباید آنها را به خاطر اینکه الان خسته اند سرزنش کنیم...
مری لو پرسید: چگونه می فهمید آنها خسته اند؟ آنها که نمی توانند رف بزنند، می توانند؟
پدر بزرگ گفت: پاها پیغام خود را به مغز می رسانند. مغز رئیس استو آنها از عصب ها که رشته هایی نازک، مانند سیم تلفن هستند استفاده می کنند. عصب ها مغر را از حال پاها خبر می کنند...
مری لو پرسید: آیا پاهای من هم این طور می شوند؟
پدر بزرگ با خوشرویی جواب داد: البته! اما از الان نگران آن نباش. جست و خیز کن و اوقاتی خوش داشته باش!
ص20
----------------فراز 2:
پدر و مادر مری لو داشتند با هم حرف می زدند. مری لو قصد نداشت به حرف های آنها گوش کند، اما نتوانست آنچه را مادرش ناگهان گفت نشنود:
- من جدّاً فکر می کنم که ما باید به گذاشتن پدرت در یک آسایشگاه سالمندان توجه کنیم. او خیلی ناتوان و ضعیف شده است.
پدر چند لحظه سکوت کرد و جوابی نداد. بعد با لحنی غریب گفت: هر چه تو بگویی! من می دانم که همه زحمت ها بر دوش توست.
-------------
فراز 3:
مری لو بی صبرانه گفت: آه مادر! من می دانم که پدر بزرگ واقعاً یک درخت نیست، اما چیزی شبیه آن است. نمی توانی حس کنی که پدر بزرگ چگونه شبیه بلوط پیر است؟ و من و شما و پدر و تیمی آن درختچه هاییم...
پدر بزرگ می گوید که آن درختچه ها نیز روزی پیر می شوند و بعد درختچه های دیگری خواهند روید...
مری لو از مادرش پرسید: مادر آیا دوست داری وقتی پیر می شوی، من و تیمی شما را از خود دور کنیم؟
ص 34
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1395
-
چاپ جاری4
-
تاریخ اولین چاپ1372
-
شمارگان3150
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات35
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن50
-
تاریخ ثبت اطلاعاتیکشنبه 28 آذر 1395
-
شناسه47583
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط