آبنبات پسته ای
3 (2)
سال نشر : 1394
تعداد صفحات : 351
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 51341
10003022
معرفی کتاب
قهرمان کتاب «آب نبات پسته ای»، همان محسن کتاب آبنبات هل دار است با این تفاوت که کمی بزرگ تر شده؛ البته با اینکه بزرگ تر شده اما عاقل تر نشده! آبنبات پسته ای با زبانی طنزآمیز روایتگر قصه های شیرین روزهای نوجوانی محسن است. داستان با کنجکاویِ او برای فهمیدن راز دوستش – سعید- آغاز می شود و از آنجا که کنجکاوی نام مودبانه فضولی است، اتفاقات مختلف و طنزآمیزی می افتد که در نهایت محسن را به این نتیجه می رساند کاشکی هیچوقت برای فهم این راز تلاش نمی کرد.در خلال بیان روند داستان آبنبات پسته ای، برخی از رویدادهای مهم تاریخی بین سالهای 70 تا 72 روایت می شود و تاثیر این رویدادها بر زندگی خانواده محسن و همسایگان آنها که همگی ساکن کوچه سیدی شهر بجنورد هستند، مشاهده می شود؛ از حمله صدام به کویت گرفته تا تخریب دیوار برلین و تجزیه شوروی و المپیک بارسلون و انتخابات مجلس چهارم و ....
کتاب آبنبات پسته ای، داستان طنزی از زندگی محسن است به قلم مهرداد صدقی نوشته شده و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. آبنبات پسته ای، یکی از کتاب های مجموعه ماجراها و خاطرات شخصیت محسن است. جلد های دیگر شامل آبنبات هل دار، آبنبات دارچینی و آبنبات نارگیلی است که مخاطب را به دنیای شیرین آبنباتی میبرد!
برای عروسی ملیحه می خواستم چنان تیپی بزنم که هر کس مرا می بیند اگر یک دل نه صد دل عاشق نمی شود، لااقل رَم نکند و رویش را برنگرداند. وارد لباس فروشی که شدم، یکی از شلوارها را نشان دادم و از فروشنده پرسیدم:
« مِشه اینِ بیارین من بپوشم؟»
آقای فروشنده به سر و وضعم نگاه کرد و گفت: « یک کم برات قیمته ها»
پولش برام مهم نیست.
پس کو اول پولاتِ نشان بدی؟
پولم را که نشان دادم، فروشنده شلوار ارزانتری برایم آورد و گفت: اون به دردت نمخورد. این یکی بهتره
شلواری که برایم آورده بود کمی رنگ و رو رفته به نظر می رسید. برای همین پرسیدم:
«ببخشین این رنگش نِمِره؟»
«نه این سه سال اینجا بوده ولی هنوز رنگش نرفته. تازه، نِگا جنسش چی خوبه. همچی لطیفه که هر کی مِبینه دلش مخواد به پارچه ش دست بزنه ببینه جنسش از چیه
گفتم: « خا آدم برای چی باید شلواری بخره که بقیه بخوان به پارچه ش دست بزنن ببینن جنسش چطوره؟»
«خا نذار کسی بهش دست بزنه»
«اگه تو صف نونوایی باشم و دستم نون داغ باشه چی؟»
آقای فروشنده بدون اینکه به این سوال منطقی جواب بدهد، در اتاق تعویض لباس را باز کرد و گفت: «ولی بپوشیش همچی خوش تیپ بشی که دیگه هیشکی قیافه ت نگاه نِمکنه»
وقتی رفتم توی اتاق، کم مانده بود سکته کنم. یک مارمولک که معلوم بود همسنِ همان کت شلوار رنگ و رو رفته است، روی دیوار آنجا نشسته بود. بی اختیار داد زدم. آقای فروشنده گفت:
«چی شد؟ برق گرفتت؟»
«نه یک مارمولک اینجایه»
فروشنده با تمسخر گفت: «همچی غیژ کشیدی فکر کردم اژدها دیدی»
شلوارم را درآوردم اما به جای اینکه آن را آویزان کنم، در دست هایم گرفتم تا مارمولک تویش نرود. محض احتیاط به فروشنده گفتم: «بیزحمت چراغِ خاموش نکنین تا هم من بتانم مارمولکِ ببینم، هم اون منِ ببینه و روم نیفته»
«باشه... از کلپاسه مترسی ها؟»
نه بیشتر از این مترسم یک وقت این مارمولکم دوست داشته باشه ببینن جنس پارچه شلوارم چطوره، ولی چون تاریکه نفهمه هنوز نپوشیدمش!
« مِشه اینِ بیارین من بپوشم؟»
آقای فروشنده به سر و وضعم نگاه کرد و گفت: « یک کم برات قیمته ها»
پولش برام مهم نیست.
پس کو اول پولاتِ نشان بدی؟
پولم را که نشان دادم، فروشنده شلوار ارزانتری برایم آورد و گفت: اون به دردت نمخورد. این یکی بهتره
شلواری که برایم آورده بود کمی رنگ و رو رفته به نظر می رسید. برای همین پرسیدم:
«ببخشین این رنگش نِمِره؟»
«نه این سه سال اینجا بوده ولی هنوز رنگش نرفته. تازه، نِگا جنسش چی خوبه. همچی لطیفه که هر کی مِبینه دلش مخواد به پارچه ش دست بزنه ببینه جنسش از چیه
گفتم: « خا آدم برای چی باید شلواری بخره که بقیه بخوان به پارچه ش دست بزنن ببینن جنسش چطوره؟»
«خا نذار کسی بهش دست بزنه»
«اگه تو صف نونوایی باشم و دستم نون داغ باشه چی؟»
آقای فروشنده بدون اینکه به این سوال منطقی جواب بدهد، در اتاق تعویض لباس را باز کرد و گفت: «ولی بپوشیش همچی خوش تیپ بشی که دیگه هیشکی قیافه ت نگاه نِمکنه»
وقتی رفتم توی اتاق، کم مانده بود سکته کنم. یک مارمولک که معلوم بود همسنِ همان کت شلوار رنگ و رو رفته است، روی دیوار آنجا نشسته بود. بی اختیار داد زدم. آقای فروشنده گفت:
«چی شد؟ برق گرفتت؟»
«نه یک مارمولک اینجایه»
فروشنده با تمسخر گفت: «همچی غیژ کشیدی فکر کردم اژدها دیدی»
شلوارم را درآوردم اما به جای اینکه آن را آویزان کنم، در دست هایم گرفتم تا مارمولک تویش نرود. محض احتیاط به فروشنده گفتم: «بیزحمت چراغِ خاموش نکنین تا هم من بتانم مارمولکِ ببینم، هم اون منِ ببینه و روم نیفته»
«باشه... از کلپاسه مترسی ها؟»
نه بیشتر از این مترسم یک وقت این مارمولکم دوست داشته باشه ببینن جنس پارچه شلوارم چطوره، ولی چون تاریکه نفهمه هنوز نپوشیدمش!
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1394
-
چاپ جاری4
-
شمارگان2200
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات351
-
ناشر
-
نویسنده
-
ویراستار
-
وزن401
-
تاریخ ثبت اطلاعاتیکشنبه 1 اسفند 1395
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتسهشنبه 28 شهریور 1402
-
شناسه51341
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
فاطمه فولادوند
مثل تمام آبنباتهایی که خوندم عالی و قلم روان و طناز نویسنده آدم رو مشتاق میکنه که کتاب رو تا آخر بخونه
23 دی 1402
خیلی گـــــــــــــــــــــــــرونه
7 دی 1399
زهرا محمدی
خیلییییییی کتاب خوب و دلنشینیه ی کتاب روون و قشنگ که خوندنش کلی حالتونو خوب میکنه
22 فروردین 1399