« دنیای رنگین کمانی، داستان پسرک نقاشی است که هر روز قلمش را به نور طلایی افق می زد و روی دیوار کلبه کوچکش، گل های آفتاب گردان می کشید. یک روز دلش خواست روی دیوار کلبه اش، نقاشی شهر را بکشد. قلمش را به شهر برد و به سیاهی دود ماشین ها زد و شهری شلوغ را نقاشی کرد که صدای بلند بوق ماشین هایش، پرنده های کلبه پسرک را فراری می دادند. دلش از این نقاشی گرفت. او چشم به راه باران ماند تا قلمش را با چکه های باران خیس کند و سیاهی شهر را پاک کند…»