مژده گل: داستان هایی از زندگی امام رضا (ع)
5 (1)
سال نشر : 1395
تعداد صفحات : 36
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 52640
10003022
معرفی کتاب
مجموعه کتاب داستانی «مژده گل» در بردارنده داستان های کوتاهی از چهارده معصوم (علیهم السلام) برای گروه سنی کودک و نوجوان است که به قلم محمود پور وهاب و مجید ملا محمدی به چاپ رسیده است. این کتاب داستان هایی از زندگی امام رضا (ع) را روایت می کند.کتاب مژده گل: داستان هایی از زندگی امام رضا (ع)، نوشته محمود پوروهاب است و در انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است.
امام (علیه السلام) از اسب پیاده شد. همه یک دفعه ساکت شدند و با تعجب به امام نگاه کردند. امام (علیه السلام) لبخند زد و پا به درون خانه ی پیرزن گذاشت. خواب پیرزن واقعیت پیدا کرد! مردم و بزرگان شهر به خانه ی پیرزن آمدند. همسایه ها از هر طرف برای پذیرایی امام (علیه السلام) و مردم، دست به کار شدند. کار پذیرایی که تمام شد، مردم کم کم به خانه هایشان رفتند.
امام (علیه السلام) پس از استراحت، در حیاط پیرزن مشغول قدم زدن شد. پیرزن وقتی امام را در حیاط دید، با خو شحالی جلو آمد. از کنار باغچه، نهال کوچکی برداشت و گفت: «قربانِ قدم هایت آقا!… دوست دارم این نهال بادام را با دست های خودت در این باغچه بکاری تا از شما برای من یادگاری باشد. آیا لطف میکنید؟ »امام (علیه السلام) خندان و مهربان، نهال بادام را گرفت، در باغچه کاشت و در پایش آب ریخت. پیرزن احساس کرد خوشبخت ترین آدمِ روی زمین است! دو سه سال گذشت. درختِ کوچکِ بادام قد کشید و میوه داد.
پیرزن هر وقت به درخت بادام نگاه میکرد، به یاد امام (علیه السلام) می افتاد؛ به یاد خوبی ها و حرفهای شیرینش… و یک عالمه شادی در دلش جا میگرفت. همسایه ها که قصه ی درخت بادام را شنیده بودند، هر روز به درِ خانه ی او می آمدندو از او م یخواستند تا بادامی به عنوان تبرّک به آنها بدهد.
امام (علیه السلام) پس از استراحت، در حیاط پیرزن مشغول قدم زدن شد. پیرزن وقتی امام را در حیاط دید، با خو شحالی جلو آمد. از کنار باغچه، نهال کوچکی برداشت و گفت: «قربانِ قدم هایت آقا!… دوست دارم این نهال بادام را با دست های خودت در این باغچه بکاری تا از شما برای من یادگاری باشد. آیا لطف میکنید؟ »امام (علیه السلام) خندان و مهربان، نهال بادام را گرفت، در باغچه کاشت و در پایش آب ریخت. پیرزن احساس کرد خوشبخت ترین آدمِ روی زمین است! دو سه سال گذشت. درختِ کوچکِ بادام قد کشید و میوه داد.
پیرزن هر وقت به درخت بادام نگاه میکرد، به یاد امام (علیه السلام) می افتاد؛ به یاد خوبی ها و حرفهای شیرینش… و یک عالمه شادی در دلش جا میگرفت. همسایه ها که قصه ی درخت بادام را شنیده بودند، هر روز به درِ خانه ی او می آمدندو از او م یخواستند تا بادامی به عنوان تبرّک به آنها بدهد.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1395
-
چاپ جاری6
-
تاریخ اولین چاپ1395
-
شمارگان3000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعوزیری
-
تعداد صفحات36
-
ناشر
-
نویسنده
-
ویراستار
-
تصویرگر
-
وزن122
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 28 اردیبهشت 1396
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتپنجشنبه 13 مهر 1402
-
شناسه52640
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط