هاری هالر، شخصیت اصلی داستان «گرگ بیابان» مردی در آستانه ی پنجاه سالگی است که علی رغم ظاهر آرام و خونسردش، از درون با منِ معنوی خود جنگی عظیم از سر گرفته و هر روز بیشتر از پیش تکه و پاره می شود. هاری که خود را در برزخی بین نیمه ی انسانی و حیوانی اش یافته مدام تصمیم به خوددکشی می گیرد.
ولی از طرفی ترس از مرگ، ترس از کیفر خودکشی و ترس از زندگی نکردن در پنهان ترین لایه ی نهاد هاری جای گرفته و به قول خود او این حافظه ی بورژوایی است که مانع خودکشی اش می شود. چراکه او با وجود نفرت از جامعه ی بورژوا و ادا و اطوار مردمان کورش، در چنین خانواده ای بزرگ شده و با وجود این همه خودخوری و نقد به این نوع سبک زندگی از دیدن پله های برق افتاده و فضای خوش عطر، تمیز و مرتب خانه ای که اتاقی در آن اجاره کرده است خوشحال می شود.
هاری که خود را گرگ بیابان می نامد، گاه با آن نیمه ی درنده و غیر انسانی و گاه با نیمه ی انسانی اش درگیر است و مسائل را تحلیل می کند، اما قضیه اینجاست که او فقط بین این دو قطب سرگردان نیست بلکه هزاران جنبه ی متضاد در روح خود دارد.
هاری هالر و یا بهتر بگویم، گرگ بیابان بی آن که خود بداند به انشعاب شخصیت و یا همان بیماری شیزوفرنی مبتلا است و در جایگاه یک بیمار به تفصیل و تفسیر دنیای درون و پیرامون خود برخاسته است.
پارادوکسی که هاری با خود حمل می کند نه انسانی از او باقی گذاشته است و نه حیوان درونش را به حال خود رها کرده است:
او که هر روز منزوی تر، کم خوراک تر و متفکرتر از قبل می شود نه طعم زندگی را می چشد و نه می تواند خود را تسلیم دستان مرگ کند. این میزان از تضاد را «هرمان هسه» نویسنده ی داستان، با استفاده از لحن دیالکتیکی در کتاب به خوبی نشان داده است.