loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

سوران سرد

ناشر سوره مهر

نویسنده جواد افهمی

سال نشر : 1389

تعداد صفحات : 467

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 7175 10003022
100,000 95,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

رمان «سوران سرد»، قصه جنگ است، اما بیش و پیش از آن که به جنگ عراق با ایران بپردازد، تصویر دو جنگ دیگر را پیش روی مخاطب می گشاید؛ جنگ انسان با طبیعت و جنگ انسان با تمناهای نفس. افهمی در این رمان، چنان سرما و زمستان کُشنده منطقه سوران را با استادی ترسیم می کند که مخاطب این سرما را تا مغز استخوان خود احساس می کند. از سوی دیگر هم به ترس ها و تردیدهای آدمیانی می پردازد که در برابر خواهش نفس و تعلقات دنیوی قرار گرفته اند.
با این همه، رمان «سوران سرد» در ستایش ایمان و اراده است؛ ایمان و اراده سربازان و نظامیانی که در برابر این طبیعت بی رحم و خشن سر خم نمی کنند و به نفسانیات خود لگام می زنند. افهمی اما همه اینها را بیدون افتادن به دام شعار و کلی گویی روایت کرده است. چرا که با پرداختی بسیار دقیق و جزئی نگر، نقشه سوران را در ذهن مخاطب ترسیم می کند و بعد به کناری می ایستد تا خواننده خود به قضاوت در باب این نبرد نفسگیر بین خیر و شر بنشیند. به تعبیر دیگر، ماجراهایی که در داستان «سوران سرد» اتفاق می افتد، بکر و دارای سوژه ای تازه است. نگاه نویسنده جانبدارانه نیست و این همدلی و همدردی خواننده را بر می انگیزد.

فراز1:
احمد گفت: ((خدا نکنه امشب بیرون بمون. هفت تا جونم داشته باشن یکی ش رو نمی تونن در ببرن. اون بیرون قیامته سرگروبان!))
طاها گفت: ((شاید رفته باشن سمت دره اونجا باد کمتره.))
محرم علی حرفی زده بود که همه شنیدند.
- شاید برگشتن خرم آباد...
حمید هنوز دلخور بود. گفت: ((یه جمله هم از مادر عروس! بی سمچی خرم آباد مرده که خبر بده؟!))

ص 62فراز 2:
سهراب گفت: ((باید آتیش روشن کنیم. من می رم هیزم جمع کنم.))
سینا خواست به دنبالش برود. سهراب مانعش شد.
- تو بمون. ... برو اون سمت. هوای جاده رو داشته باش که اگه کسی رد شد ببینی ش.
سینا مردد بود. پرسید ((اگه کسی رو دیدم چه کار کنم؟))...
- نیگهش دار تا من بیام! مبادا بذاری بیاد این ور؟!
- چه جوری نگهش دارم؟
سهراب... گفت: ((خوب ازش خواهش کن بمونه تا بیام. اگه قبول نکرد بزن بکشش.))
ص 99
فراز 3:
انگار تمام این مدّت، از روزی که به پاگاه دله در آمده بود، انتظار چنین روزی را کشیده بود تا سهراب بیاید و این حرف ها را به او بگوید. گفت: ((ممدرضا موقع حمله حزبیا پا بخش بوده. نگهبانای درب جبهه و سنگر شرقی رو بیست دقیقه تموم فرستاده تو زاغه که گرم بشن. می دونی یعنی چی؟ بیست دقیقه، اونم نگهبان دو تا سنگر رو باهم. کجا دیدی نگهبانای دو تا سنگر کنار هم رو با هم بفرستن تو زاغه که گرم بشن؟))
ص 185فراز 4:
صابر نگاهی به ته مانده فشنگ توی خشابش انداخت. گفت: ((یکی بهشون خبر داده. تو تنگه منتظر ما بودن. بعد که دیدن مسیرمون رو عوض کردیم، تک تیراندازاشون رو فرستادن سروقتمون که سرگرممون کنن. کاش می دونستم چه خیالی دارن!))
ص 288فراز 5:
خطوط چهره سرباز زخمی با زخم روی گونه اش به او هیبتی مردانه داده بود. گودی زیر چشم هایش از خستگی و بی خوابی بود. هنوز داشت به گرگی نگاه می کرد. گفت: ((شبا صدای زوزه شون رو از پشت خاکریز می شنوم. این طرفا پُرَ گرگه.)) سینا گفت: ((اونا گرگ نیستن. شغال ان. از تاریکی می ترسن؛ صدای زوزه گرگ از خودشون در می آرن.))
ص 396
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
نظرات

م.الوندی

باسلام خدمت اقای افهمی.کتاب بسیارعالی بود واقعا خودم رو تواون فضا وکوهها وسرما حس میکردم .کتاب پرهیجانی بود وهرلحظه یک اتفاق جدید خواننده رو غافلگیر میکردواخرش هم که عالی تموم شد طوری که اصلافکرشو نمیکردم حتما کتابای دیگرتون راهم میخونم.

10 آبان 1397

شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما