loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

دوره ی درهای بسته 4: به روایت منصور کاظمیان

اسیر شماره ی 4228

ناشر روایت فتح

نویسنده جابر تواضعی

زیر نظر کورش علیانی

سال نشر : 1386

تعداد صفحات : 96

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 743 10003022
7,000 6,300 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

مجموعه کتاب های دوره درهای بسته با عناوین مختلف به خاطرات و بررسی وقایع دوران اسارت اسرا می پردازد. هر یک از کتاب های «دوره درهای بسته» اسارت را از زبان یکی از آزادگان روایت می کند. در نوشتن این کتاب ها که بنا دارد تصویری با روایت های گوناگون از اسارت ارائه کند، سعی شده است فضایی روایی در کار آفریده شود. البته این کوشش به هیچ وجه روی دست آویزی برای دست بردن در وقایع یا افزودن رخدادهای خیالی به متن واقعیت قرارنگرفته است آنچه در این مجموعه آمده است، بازنوشته ی وقایع حقیقی است.

چهارمین جلد از این مجموعه به خاطرات خلبان آزاده منصور کاظمیان از ایام اسارت اش در اردوگاه های عراق اختصاص دارد. وی از جمله چهار خلبانی است که با دو فروند هواپیمای جنگنده ی اف4 در تیرماه 1361 به شهر بغداد حمله بردند و با بمباران شهر بغداد و ناامن کردن فضای شهر، امکان برگزاری کنفرانس کشورهای غیرمتعهد را از رژیم بعث عراق گرفتند.
در این عملیات متهوانه شهید عباس دوران و آزاده منصور کاظمیان، خلبانان و سرنشینان اولین جنگنده ی شکاری و سرگرد اسکندری و ستوان باقری خلبانان هواپیمای دوم بودند، که با آتش پدافند دشمن، جنگنده ی حامل شهید دوران و آزاده کاظمیان هدف گلوله های دشمن قرار گرفته، خلبان عباس دوران به درجه ی رفیع شهادت نائل می گردد. آزاده منصور کاظمیان به دست نیروهای بعثی اسیر می شود.

در این کتاب منصور کاظمیان چگونگی اسارت خود را شرح می دهد و به مرور خاطرات هشت سال زندگی در اسارتگاه های عراق می پردازد. وی به عنوان افسری اسیر از نگاه خود به دنیای اسارت می نگرد و تلاش می کند مخاطب را با زندگی اسیران ایرانی و به خصوص افسران اسیر آشنا سازد.

وی که در عملیات مجروح شده بود، برای معاینات به بیمارستان الرشید فرستاده می شود و سپس برای بازجویی به زندان منتقل می شود. در طول بازجویی ها متوجه ی شهادت خلبان عباس دوران می شود. مدتی بعد از وزارت دفاع به ساختمانی نامعلوم در شهر بغداد اعزام و در اطاقی کوچک حبس می گردد. جایی که نزدیک شکنجه گاه بود و او صدای ضجه و فریاد زندایان را می شنید. در تنهایی به اسارتش فکر می کرد و زندگی اش مانند فیلم از ذهنش می گذشت، به خصوص پرواز آخرش را مدام مرور می کرد.

دو ماه پس از دستگیری و شروع اسارت منصور کاظمیان به اردوگاه الانبار منتقل می شود و برای اولین بار تعدادی زیادی از هم وطنان خودش را می بیند. مدتی پس از ورود به اردوگاه، وی با زندگی یکنواخت، ثابت و البته طاقت فرسای اسیران ایرانی در اسارت آشنا می شود و چندی بعد با ورود نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه، نام منصور کاظمیان به عنوان اسیر جنگی درج شده و او موفق به مکاتبه با خانواده اش می شود.

وی در بخشی از خاطراتش از اردوگاه الانبار به وضعیت متفاوت افسران اسیر با سایر اسرا اشاره کرده و با برشمردن این تفاوت ها از تلاش افسران برای برخورداری برابر همه ی اسرا از امکانات ناچیز و محدود اردوگاه سخن رانده است.
کیفیت و کمیت غذای اسرا، نحوه ی آمارگیری، زندگی هر روزه ی اسرا، قوانین و مقررات اردوگاه، نحوه ی پرکردن اوقات بیکاری، ساعات ورود و خروج از آسایشگاه و مدت هواخوری، مشکلات اسرا برای استفاده از دستشویی، ورزش اسرا، نظافت آسایشگاه، مشکلات اسرا در زمستان و تابستان، اولین نامه به خانواده، و… از جمله مسائل و موضوعاتی است که در این بخش از کتاب درج شده است.
خلبان آزاده منصور کاظمیان پس از اعتراض و درگیری اسیران ایرانی با نیروهای بعثی در زمستان 1362 به همراه تعدادی دیگر از اسرا به عنوان تنبیه به اردوگاه صلاح الدین در استان تکریت تبعید می شود و تا اسارت که شهریور 1369 بوده، در این اردوگاه به سر می برد.

چهارمین جلد از کتاب «دوره درهای بسته» روایت متفاوتی است از اسارت که در آن بیش تر به روابط فی ما بین اسرا و نحوه ی گذراندن زندگی آن ها پرداخته شده است. منصور کاظمیان در بخشی از این کتاب پرده از تلاش نیروهای عراقی برای ایجاد تفرقه و اختلاف در بین اسیران ایرانی برمی گردد. به گفته ی این آزاده یکی از شگردهای مزدوران بعثی ایجاد صف بندی کاذب در بین اسرا و نامگذاری دروغین بر آسایشگاه ها بوده است.

وی می گوید که عراقی ها وقتی اتحاد بچه های یک آسایشگاه را می دیدند، سعی می کردند بین اسرای آسایشگاه های دیگر بیشتر اختلاف بیندازند و با گفتن اینکه آدم های این آسایشگاه حزب اللهی اند، این افراد سلطنت طلب و شاه دوست هستند و این ها جزء گروهک ها هستند، آتش تفرقه را بیشتر کنند.
در صورتی که تقریباً همه نماز می خواندند، شاه دوست و گروهکی و ضدانقلاب هم نبودند، اما با این اوضاع هر جوری بود بچه ها جلوی آن ها خوب اتحادشان را حفظ می کردند. راوی در خاطراتش اشاره ای هم به انتشار خبر آتش بس دارد که مجب ناراحتی اسرا و خوشحالی عراقی ها شده بود. در صفحات پایانی کتاب دوره ی درهای بسته 4: به روایت منصور کاظمیان، 9 قطعه عکس از آزاده منصور کاظمیان نیز درج شده است.

جلد چهارم دوره درهای بسته نگاه تازه ای به اسارت دارد که راوی خاطرات با زبان محاوره ای و با صداقت و صمیمیت برخی از لحظات و خاطره های ایام اسارتش را بدون اغراق گویی بازگو کرده است. تفاوت این کتاب با کتاب های مشابه، پرداختن به روابط، احساسات و افکار اسیران ایرانی است.

«می خواستم چشم هام را باز کنم نمی توانستم نمی شد. همه ی بدنم درد می کرد. انگار خواب رفته باشد. سنگین بودم و کرخت. پلک هام مثل سرب سنگین شده بود. لب هام کلفت شده بود. نمی دانم چقدر گذشت که توانستم چشم باز کنم. چند نفر دورم را گرفته بودند. بهم زل زده بودند و حرف می زدند. نه می دانستم کی هستند، نه نمی فهمیدم چی می گویند. ولی مطمئن بودم درباره ی من حرف می زنند. ترسیده بودم. ذهنم پر سوال بود. اینجا کجاست؟ این ها کی اند؟ چرا این جوری حرف می زنند که من نمی فهمم؟ من زنده م یا مرده؟ اگر مرده م پس این ها هم نکیر و منکرند که دارند ازم سوال می کنند ولی چرا اینجوری؟ کلی تصویر توی ذهنم بالا و پایین شد. توی یکیش خودم را دیدم که از هواپیما پریدم بیرون. حساب دستم آمد چه اتفاقی افتاده. زور زدم ببینم دیگر چی یادم می آید. این آخرین تصویر بود بعدش دیگر هیچیف اسیر شده بودم…»
.
«… همه رفتند جز من و دوران. می خواست درباره ی فردا با هم حرف بزنیم. اصرار می کرد که اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد و خواستی بپری من رو ایجکت نکن. دوست نداشت اسیر بشود. گفت بعد از زدن هدف؛ اگر نشد ادامه بدهیم و هواپیما قابل کنترل نبود، می رود توی یکی از ساختمان های شهر. مطمئم بودم از روی ترس این حرف را نمی زند. می داند چهم می گوید. اصلاً کسی نبود که به این چیزها اعتنا کند، شجاع تر از این حرف ها بود. هر پرواز و مأموریتی که پیش می آمد نه نمی گفت…»
.
«وقتی وارد آسایشگاه شدم حسابی ذوق کردم. مدت ها بود این همه ایرانی و هم زبان ندیده بودم. باورم نمی شد. یعنی خواب نمی دیدم؟ یک سری شان را می شناختم و یک سری شان را نه. ولی آنجا توی آن وضعیت دیگر نقل شناختن و نشناختن نبود. همه آن قدر به چشمم آشنا می آمدند که با همه شان روبوسی کردم. انگار سال های سال است می شناسمسان و با رفیقیم. بعد نشستیم صحبت کردیم…»
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما