loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

میان ماه من تا ماه گردون

نویسندگان مرتبط : سید مرتضی آوینی | محمدحسین قدمی

خوب یادمه تو آخرین چادر اردوگاه پیدات کردم که می گریستی! اون شب بجای شام چقدر حرص خوردی! صبح در خلوت به حاج آقا گفتی «من به اندازه کافی اسیر نفسم هستم توروخدا شما دیگه منو اذیت نکنید و اسممو تو جمع نبرید.»

چهارشنبه 30 مهر 1393

محمدحسین قدمی، خالق «شب خاطره» و نویسنده «جشن حنابندان» عصر امروز سه شنبه در قالب دومین عصر هنر انقلاب در سازمان هنری رسانه ای اوج مورد تجلیل قرار می گیرد.

در ذیل دل نوشته ای از وی خطاب به شهید آوینی منتشر می شود.

سلام آقا مرتضی! نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده ... مدتهاست که منتظر این لحظه بودم. خیلی باهات حرف دارم، کمی تحمل کن، ببین سید خدا، یه خبر خنده دار برات دارم... امروز مراسم به اصطلاح بزرگداشت منه! به نوعی همون مجلس پیش ترحیم و فاتحه خوانی و این جور کارها! چیه می خندی؟  بخند حق داری، جات راحته! خرت از پل گذشته چرا نخندی. کمی دل بده تا برات بگم.

جون خودت یهو غافلگیر شدم، آخه مراسم بزرگداشت مال شما بزرگاست که زنده اید و حی و حاضر. از قدیم گفتن «تیمم باطله اونجا که آبه»  وقتی خودتو کنار می کشی اینجور میشه دیگه! خوب یادمه تو از اولم هر جا که حرف منیت و خودنمایی به میون می اومد جیم می زدی! درست میگم یا نه؟ جواب های سر بالات منو کشته ... خیلی سعی کردم بفهمم اون صورت نورانی و اون تبسم آسمانی رو چجوری بدست آوردی. اگه جدی پرسیدم ناراحت میشدی و اگه جدی نبود به شوخی ازش می گذشتی...

یادته سید؟! مرتضی سرهنگی یه روز صبح پاییزی جلوی کانکس دفتر ازت پرسید چکار می کنی که این قدر خوش تیپ و نورانی میشی؟ گفتی کاری نداره، تو هم اگه صبحونه هاتو 3 تا لامپ مهتابی نیمرو کنی بزنی تو رگ نورانی میشی!؟ بعدشم دلتو گرفتی و از خنده ریسه رفتی، راستش امروز که دارن برام نکوداشت می گیرن بیشتر به یادتم. به یاد کسی که لیاقت این مراسمو داشت و جاش خالیه. هر چند از این دست مراسم ها فراری بودی.

اردوی آموزشی شلمچه که یادته ؟ مسابقه سخنرانی رو میگم. یادته همه بچه های روایت فتح را سر کار گذاشته بودم؟  سرکار که نه، خواستم از اوقات بیکاری و فراغت شون بیشتر استفاده کنن . نشون به اون نشونی که برادر کیهانی نفر اول شد و مهدی فلاحت دوم و مصطفی دالایی سو. تو که از خودنمایی خوشت نمی اومد و دنبال کنج خلوت بودی خودی نشون ندادی و رفتی قایم شدی تا آب از آسیاب بیفته. چیه؟! اخمات رفت تو هم. خاطره شم اذیتت می کنه؟ باشه ازش میگذرم. چند لحظه دیگه دل بدی تمومش می کنم. آخه خودت بهتر میدونی که اینارو واسه خودم نمیگم. واسه اونایی میگم که نمیدونن فرق ما و شما چیه. من که باهات نون و نمک خوردم میدونم میون ماه من تا ماه گردون چقدر فرق و فاصله است.

راستش ، اون روزا که میون ما بودی نمی شد بهت گفت بالا چشمت ابروست! فورا قهر می کردی و دلخور میشدی... چی؟ چیزی گفتی؟ ببین! از این یکی دیگه نمیتونی قسر در بری... میدونم ممکنه ناراحت بشی ولی مجبورم بگم که تو از خودتم فرار میکردی! اون شب یادته؟ بعد از نماز مغرب، حاج آقا مظاهری تو سخنرانی ش اسمت رو برد. کنارم نشسته بودی. با ناراحتی بیرون رفتی و بغضت ترکید، خوب یادمه تو آخرین چادر اردوگاه پیدات کردم که می گریستی! اون شب بجای شام چقدر حرص خوردی! صبح در خلوت به حاج آقا گفتی «من به اندازه کافی اسیر نفسم هستم توروخدا شما دیگه منو اذیت نکنید و اسممو تو جمع نبرید.»

محمد حسین قدمی

کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
اخبار مرتبط
محصولات مرتبط