ادبیات قدرت کنترل اجتماع و جهتدهی به آن برای رسیدن به رشد متعالی را دارا بوده است. اما سوال اینجاست که از آغاز، ادبیات در خدمت قدرت بود یا قدرت در خدمت ادبیات؟
کتاب "جنبههای رمان" نوشته فورستر ـ که من آن را کتابی میدانم که داستان را در مقطعی از ادبیات داستانی کشورمان دوباره به داستاننویسان و منتقدان ادبیات داستانی معرفی کرد ـ عبارت معروفی درباره وجههای قصهگویی دارد.
در این عبارت، نویسنده در صدد بیان وجه قصهگویی رمان به دوران غارنشینی بشر اشاره میکند. در آن زمان نیز انسان غارنشین پس از روزی پر از تلاش برای یافتن خوراک، خسته و خواب آلود به غار بازمیگشت. اتفاقات جالبی که در روز برایش میافتاد را برای اطرافیانش تعریف میکرد و شنوندگان اگر سخن قصهگو را جذاب نمییافتند با گرزی بر سرش کوفته او را میکشتند!
البته فورستر به فراخور بحث قصه، تنها به حس تعلیق داستان اشاره میکند و درباره این سوالات پاسخی ارایه نمیدهد که انگیزه قصهگو که خود ماجرایی را تجربه کرده است در تعریف قصهاش چیست؟ آیا شنوندگان تنها به دلیل کسالت بار بودن قصه، قصد جان راوی را میکنند؟ و آیا شان و جایگاه قصهگو، مانع از آن نمیشد که درباره چیزی که فعلا برایشان جذاب نبوده کمی صبر کنند؟ آیا شیوه قصهگویی، اولین تجربههای بشری در نفوذ اجتماعی بود؟ آیا قصهگویی ابزاری محسوب میشد برای حسادت یا رقابت کسانی که به دنبال قدرت هستند تا تحریکشان کند؟ آیا این تنها شنوندگان بودند که با شنیدن قصهای خسته کننده قصهگو را میکشتند؟ آیا قصهگوهای دیگر، حتی با شنیدن قصه خوب راوی، قصد کشتن او را نمیکردند؟ آیا بشر از زمانی که از غار بیرون آمد و فهمید توانایی قصهگویی ندارد، تصمیم گرفت قصهگوهایی را به خدمت در آورد تا برایش قصه بگویند؟ چگونه این ابزار ساده سرگرمی به پیچیدهترین ابزار قدرت و کنترل افکار عمومی در سینما، تئاتر و ادبیات تبدیل شد؟
به هر حال، ادبیات قدرت کنترل اجتماع و جهتدهی به آن برای رسیدن به رشد متعالی را دارا بوده است. اما سوال اینجاست که از آغاز، ادبیات در خدمت قدرت بود یا قدرت در خدمت ادبیات؟ پاسخ به این سوال چندان ساده نیست. جستوجو برای پاسخ به این سوال زمانی امکان دارد که ما را به مساله مرغ و تخم مرغ بکشاند. اما فارغ از شکل آغازین تعامل ادبیات با قدرت، وضعیت کنونی ادبیات و سینما به خصوص در عصر حاضر قابل توجه است.
بدون شک ادبیات همواره مورد توجه قدرت و برآورده کننده اغراض آن محسوب شده است. مفهوم قدرت وسیعتر از آن است که تنها به معنای سیاسی آن تلقی شود. قدرت و نفوذ و هر آنچه دامنه تحرک و تصمیم قصهگو را در جهان خارج توسعه داده و تضمین میکند، نتیجه طبیعی داستانگویی است.
داستانگویی نوعی قدرت مسوولیت گریز را در پی میآورد. مسوولیتی که کسی از آن نمیرنجد و کسی به آن اعتراضی نمیکند. زیرا داستانگو ابزاری دارد که همه مخاطبان را با آن راضی میکند و ستایشگری دیگران را به خود متوجه میسازد.
ادبیاتی که بداند عناصر زیباییشناسی را چگونه و به چه میزان در روایت به کار برد، عامه مخاطبان خود را راضی خواهد ساخت و منتقد، برای مقابله با آن، ابتدا باید با واکنش اولیه خیل مخاطبانی که زیباییهای ابزاری راه را بر کشف ناراستیها بستهاند، برای بازگشایی آن بجنگد و سختترین زمانی که منتقد در طول ادبیات با آن نبرد میکند، همین ذهنیت عوامانه است. زیرا زایل ساختن جهل مرکب به مراتب سختتر از آگاه ساختن کسانی است که به درک ناقص خود اذعان دارند.
ادبیات دامنه نفوذ قدرت را در هر آنچه ادبیات از آن نشات گرفته و توسط آن تبلیغ میشود یا با آن هماهنگ، افزایش میدهد. اما تعامل دیگری هم درست در نقطه مقابل وجود دارد و آن قدرتی است که دامنه ادبیات و ادبیت آن را تعیین میکند. برای مثال به نظریه فورستر بازگردیم. فرض کنید قصهگویی که برای خانوادهاش در غار سخن آغاز کرده است، برای کسانی سخن میگوید که از فرط ضعف، قدرت شکار ندارند و در غذا محتاج همان قصه گویند. یا همان قصهگو فردی است که برای اول بار وسایل آتش را اختراع کرده است و مردم گمان میکنند این امر بیسابقه نشان از قدرتی پنهان در او دارد. گمان میکنید در این هنگام نیز به رغم کسالتبار بودن داستانش بر سرش خواهند کوفت و او را خواهند کشت؟!
ادبیات داستانی کشور ما در نقاط اوج، عموما از اهرمهای قدرت بهره برده و برای این که ثابت کند ادبیات است و ادبیتش غیرقابل تردید، از زمان مشروطه تاکنون، ورود ادبیات در کشور ما همراه با نفوذ جریان روشنفکری بوده است. مثال ما و آن قصهگو در غار باستانیاش است.
قصهگویان غربی برایمان حکم صاحب ید بیضایی را داشتهاند که آهن سرد را به اسبهای غول پیکر متحرک در آوردهاند و هواپیما را به نیروی اعجاز به بالای ابرها بردهاند. از این رو اگر داستانهایشان را شنیدهایم، قصه برای روشنفکران ما بهانهای برای تمجید آنها است. به "ما قال" توجهی نداشتهایم و چشممان را "من قال" پرکرده است.
چند ده سال "بوف کور" برای ما داستانی بوده بیخلل و در قله ادبیات جهان که به تمجید آن نشستهایم. در حالی که یا موفق به پایان بردن آن نشدهایم، یا اگر هم به زحمت تا آخر کتاب را خواندهایم چیزی از آن متوجه نشدهایم. با این وجود به جای دست بردن بر گرزی که بر سر قصه گویش بنشیند، به او دسته گلی از تعارفات دادهایم. زیرا قدرت، ادبیات را برای ما این گونه تعریف کردهاند. روشنفکری ما در تمجید از این کار بوده و در نقد آن بیسواد و بیسلیقه معرفی شدهایم.
قدرت، البته تیغی دو سر دارد و سابقه تاریخی و ادبی ما بینیاز از بازنگری و دقت نظر در ارتباط میان این دو امر نیست. برای اهل ادبیات ضروری است، در مواجهه هر کتابی که در هر طیف منتشر میشود، نسبت آن را با خاستگاههای قدرتی که از آن نیرو گرفته است تشخیص دهند. این خاستگاه میتواند نویسنده، فضای روشنفکری، موضوع، ناشر، ابزارهای تبلیغاتی یا شخصیتها و سلیقههای سیاسی و غیرادبی باشد.
غرض آن نیست که ادبیات را از تعامل با قدرت بازداریم، این امر اگر هم شدنی باشد به صلاح نیست. زیرا اغلب مخاطبان هیچگاه بدون پیش زمینه وارد ادبیات نمیشوند و اثری را نمیخوانند. بلکه غرض آن است که ارزشگذاریهای ادبیات را به فراخور ماهیت ادبی آن ارج نهیم و فطرت غارنشینی خود را پشت سر مصالح پنهان نکنیم.
زیرا این معبری است که ادبیات از آن اوج میگیرد و در عین حال از همین معبر زوال مییابد. همواره در تاریخ ادبیات داستانی کشور، ادبیات نازل یا متوسط با هیمنهای از سایه قدرت پا به میدان گذاشته و مخاطب ناآگاه در مقابل آن سپر انداخته است
احمد شاکری
منبع: ایبنا