رمان «غروب آبی رود» زندگینامه داستانی شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا است که توسط جهانگیرخسروشاهی نوشته شده است.
رمان «غروب آبی رود» نوشته جهانگیر خسروشاهی در بخش مفاخر ملی مذهبی کارگاه قصه و رمان واحد ادبیات حوزه هنری به چاپ رسیده و یکی از کتاب های پر مخاطب انتشارات سوره مهر محسوب میشود.
بیشک یکی از زیباییهای این اثر در وجود شخصیتهای واقعی آن است که در این رمان حضور دارند. شهید مهدی باکری به عنوان شخصیت محوری رمان در طول اثر حضور فیزیکی ندارد؛ به غیر از یک صحنه در پایان رمان که آن هم انتظار مخاطب برای دیدار او را جواب نمیدهد.
جهانگیر خسروشاهی، به عنوان نویسنده این اثر یقینآ به این نکته واقف بوده که روایت خطی زندگی یک شخصیت حقیقی نمیتواند مخاطب را تا پایان به همراه داشته باشد، چرا که قرار است یک زندگی واقعی در قالب رمانی که مایههای تخیل بر واقعیت آن غلبه دارد، روایت بشود و در عین حال به رویکرد مستندگونه آن نیز وفادار باشد. شاید سختترین گونه نوشتن در عرصه داستانسرایی همینگونه زندگینامهنویسی باشد که نویسنده از چند طرف موظف به رعایت محدودیتهای خاص است.
خسروشاهی، برای روایت این رمان ابتدا یک خط روایتی فرعی را انتخاب کرده و آن را به کل اثر تعمیم داده است. به نحوی که در این اثر روایتگر و کسی که با مخاطب طرف است شخصی به نام «علی ساقی» است. او در همه جای رمان حضور دارد و تمام صحنههایی را که روایت میکند با چشم خود دیده است و جالب این که تمامی این صحنهها که در رمان روایت میشود به شخصیت مورد نظر نویسنده (شهید مهدی باکری) مربوط است. خط روایت محوری رمان بسیار کوتاه است. اما انشعابهای درونی آن به اندازهای هست که بتواند به این طرح کوتاه امکان گسترش تا حد یک رمان کوچک را بدهد. علی ساقی که از دوستان مهدی باکری است از طرف یکی از قرارگاههای مستقر در جنوب مأمور رساندن پیغام قرارگاه به مهدی باکری میشود. مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا برای یاری و کمک به بسیجیهای آن سوی رود دجله به آن جا رفته و اکنون مسؤلان مستقر در قرارگاه نگران سلامتی او هستند.
علی ساقی به سمت آن سوی رود دجله میرود. به محل مورد نظر میرسد و پس از جستجوهای بسیار سرانجام مهدی باکری را در خط مقدم در حال رزم و نبرد تنبهتن با نیروها و تانکهای عراقی میبیند. او پیغام قرارگاه را به مهدی باکری میرساند اما جواب باکری در بازگشت به قرارگاه منفی است. علی ساقی برمیگردد، اما در این لحظات شهادت مهدی باکری به وقوع میپیوندد.
این خط، روایت محوری رمان است که در بیشترین صحنههای آن به حالات درونی علی ساقی پرداخته میشود، اما رمان قرار است به زندگی شهیدمهدی باکری بپردازد و در روایت داستانی تا این لحظه مخاطب چیزی بیشتر از آن صحنهای که در پایان میبیند راجع به شهید باکری نمیداند. نویسنده برای غلبه بر این مشکل که البته خود آن را تراشیده شگرد جالبی را به کار میگیرد و آن ساختار آویزهای است، به طوری که اگر این خط کوتاه روایتی را به مثابه طناب کوتاه بدانیم، رختهای رنگارنگی که به این طناب آویزان هستند کلیت فضا و ماجرا را شکل میدهند. علی ساقی از لحظه حرکت از قرارگاه برای یافتن و رساندن ابلاغ قرارگاه به مهدی باکری، با یاد او حرکت میکند. ذهن او در جستجوی مهدی باکری است همان طور که حضور فیزیکی او به دنبال ردپای مهدی باکری کشیده میشود. او در سر راه خود افراد مختلفی از نیروهای لشکر عاشورا را میبیند.
نویسنده در طول رمان هرگاه از منظر علیساقی یکی از نیروهای لشکر عاشورا را در منطقه عملیاتی اطراف دجله میبیند، از آن با عنوان یک نفر عاشورایی نام میبرد. مردان عاشورایی که سر راه علی ساقی قرار میگیرند برای او یادآور خاطرات گذشته هستند، که در این میان علی ساقی خاطراتی را انتخاب و گزینش میکند که به مهدی باکری مرتبط باشد. این امر با توجه به درگیری ذهنی راوی با منطق داستانی جور درمیآید. چرا که تمام حواس راوی به شخصی غایب به نام مهدی باکری است و این امر طبیعی است که هر نشانهای را که در سر راه خود ببیند با آن مرتبط و چفت کند. با یا آوری خاطرات هر یک از این افراد، گوشههایی از شخصیت فردی مهدی باکری بازسازی میشود. از منظر نویسندگی این شیوه پرداختن به زندگی خصوصی و اجتماعی افرادی خاص شاید آسانترین شیوه آن باشد چرا که با دیدن یک فرد و یا شیء و یا چیزی، گوشهای از خاطرات مربوط به موضوع مورد نظر یادآوری و بازسازی میشود و این خاطرات معمولا به صورت فلاش بک تکرار میشوند. در این صورت نویسنده مجبور است آدمهای سر راه خود را هم انتخاب و گزینش کند چرا که قرار است هر یک از آنها بنابر صلاحدید نویسنده نقشهای متفاوتی را بازی کنند. در این رمان با توجه به این که زندگی شهیدمهدی باکری فراز و فرودهای زیادی داشته است نویسنده مجبور است برای ذکر و یادآوری آنها از آدمهای مختلفی استفاده کند. زمانی که این انتخابها به موقعیتهای بیرون از مناطق جنگی کشیده میشود نوعی حالت تصنعی دیده میشود.
در رمان علاوه بر حضور شهیدمهدی باکری در مناطق جنگی به دورههای دیگری از زندگی این شهید هم پرداخته میشود. راوی در جستجوی مهدی باکری در اطراف دجله فردی به نام آقای حسینی را میبیند. آقای حسینی خاطره مشترکی از او و مهدی باکری را در ذهن راوی زنده میکند. این خاطره به دوران خدمت شهید باکری در سمت شهردار ارومیه برمیگردد که در آن حوادثی مانند سیل ارومیه و درگیری نیروهای بسیجی با منافقین به وقوع میپیوندد و شهید باکری در آن زمان رشادتهای بینظیری از خود نشان میدهد.
روایتهای حال داستانی با روایتهایی در گذشته که به صورت فلاشبک یادآوری میشود به صورت موازی یکی در میان تداعی میشوند. راوی از زمانی که از قرارگاه حرکت کرده چند صفحهای با خود واگویه میکند و در پایان پس از دیدن یک مرد عاشورایی سؤالی را از خود مطرح میکند. آنگاه به گذشت رجعت میکند و خاطرات آن شخص با مهدی باکری را برای مخاطب روایت میکند.
این یادآوری خاطرات گذشته از دوران تحصیل مهدی باکری و علی ساقی در مدرسه آغاز میشود، از دورههای مختلفی شغلی مهدی باکری میگذرد تا اینکه به لحظه حضور او در آن سوی دجله ختم میشود. سؤالی که در پایان واگویه راوی مطرح میشود، بعد از پایان یادآوری آن خاطره مربوطه، از طرف خود راوی جواب داده میشود.
به عنوان مثال در پایان واگویه اول، راوی از مخاطب و یا از خود میپرسد: «مگر میشود در طراوت گلبرگهای لاله تردید کرد؟» (ص9) فلاش بک میخورد و در آغاز واگویه دوم در ابتدا جواب سؤال مطرح شده داده میشود: «نه هرگز نمیتوان در طراوت گلبرگهای لاله تردید کرد، هرگز.»(ص15)
نویسنده برای فصلبندی رمان از عناوین جدیدی استفاده میکند که به نوعی تازه محسوب میشود و طراوت خاص خودش را دارند. او رمان حاضر را به 14 فصل تفکیک میکند که هر یک از آن ها را یک کوکب مینامد. قسمت پایانی رمان که به لحظه شهادت مهدی باکری میپردازد از حسبرانگیزترین قسمتهای آن است. این بخش با توصیف جغرافیای اطراف دجله حس و حال خاصی به آن لحظات روحانی میدهد: «عراقیها به طرف آقا مهدیتیراندازی میکنند. باز هم چند تیر به پیکرش خورد. باغ گل سرخ را داخل قایق گذاشتند، قایق حرکت کرد. چه غروب غمگینی! حجم دجلهگوی از باران اشک ملائک بیشتر شد. آتشباری دشمن بر سطح دجله، اجازه تردد به پرندگان بومی روی رودخانه را نمیدهد. آن صفیر چیست؟ آتش در حال حرکت را میبینی؟ چرا قایق حامل پیکر آقا مهدی دو نیم شد؟ چرا از میان آب آتش زبانه میکشد؟ مخزن بنزین قایق منفجر شده؟ آیا پیکر آقا مهدی در دجله غرق شد؟ خدایا ابراهیم علیهالسلام در میان آتش نمرود با تو چه نجوایی داشت؟ قبل از اینکه آقا مهدی را در قایق بگذارند چهرهاش را دیدی؟ مثل ماه بود، در زمانی که تمام است و بر دجله میتابد.»(ص 159 و160)
نویسنده: علیالله سلیمی
منبع: خبرگزاری فارس
این کتاب در فروشگاههای دفتر نشر معارف و سایت پاتوق کتاب موجود و قابل تهیه است.