پسرک فلافل فروش: زندگینامه و خاطرات طلبه جانباز، شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری
3.7 (3)
سال نشر : 1394
تعداد صفحات : 160
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 33915
10003022
معرفی کتاب
«پسرک فلافل فروش» عنوان کتابی است که دربردارنده زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری است. شهید ذوالفقاری، روز بیست و ششم بهمن 93 در سامرا به فیض شهادت نائل آمد.«پسرک فلافل فروش» حاوی مجموعه خاطراتی از پدر، مادر، خواهر و جمعی از دوستان و آشنایان شهید در ایران و عراق، از دوران کودکی تا زمان شهادت است و عنوان کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از همین خاطرات می باشد. کتاب پسرک فلافل فروش در 160 صفحه منتشر شده و علاوه بر خاطرات، در انتهای کتاب، تصاویر شهید ذوالفقاری نیز چاپ شده است.
کتاب پسرک فلافل فروش: زندگینامه و خاطرات طلبه جانباز، شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری، توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی نوشته شده است و در انتشارات شهید ابراهیم هادی به چاپ رسیده است.
سهشنبه بود. من به جلسهٔ قرآن رفته بودم. در جلسهٔ قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: بروید خانه کارتان داریم.
فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان دربارهٔ هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند. من سریع برگشتم. چند نفر از بچههای مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده.
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) کمک میکنند، عیبی ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادی به شهادت رسیده.
* *
در محل کار معمولاً موبایل را استفاده نمیکنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم میدانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب دیدم که هفده تا تماس بیپاسخ داشتم!
تماسها از سوی یکی دو تا از بچههای مسجد و دوست هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟
گفت: هیچی، هادی مجروح شده، اگه میتونی سریع بیا میدان آیتالله سعیدی باهات کار داریم.
گوشی قطع شد. سریع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهید شده؛ چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمیزدند؟ در ثانی کار عجلهای فقط برای شهادت میتواند باشد و...
به محض اینکه به میدان آیتالله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چند نفر از بچههای مسجد را دیدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسی، خیلی بیمقدمه گفتند: میخواستیم بگیم هادی شهید شده و...
دیگه چیزی از حرفهای آنها یادم نیست! انگار همهٔ دنیا روی سرم من خراب شد. با اینکه این سالها زیاد او را نمیدیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس میکردم. یکدفعه از آنها جدا شدم و آرامآرام دور میدان قدم زدم. میخواستم به حال عادی برگردم. نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم.
هادی در سفر آخری که داشت خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضایتنامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اینطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم. همه میگفتند که این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشییع و تدفین و...
بعد گفتند: بروید خانه کارتان داریم.
فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان دربارهٔ هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند. من سریع برگشتم. چند نفر از بچههای مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده.
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) کمک میکنند، عیبی ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادی به شهادت رسیده.
* *
در محل کار معمولاً موبایل را استفاده نمیکنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم میدانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب دیدم که هفده تا تماس بیپاسخ داشتم!
تماسها از سوی یکی دو تا از بچههای مسجد و دوست هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟
گفت: هیچی، هادی مجروح شده، اگه میتونی سریع بیا میدان آیتالله سعیدی باهات کار داریم.
گوشی قطع شد. سریع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهید شده؛ چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمیزدند؟ در ثانی کار عجلهای فقط برای شهادت میتواند باشد و...
به محض اینکه به میدان آیتالله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چند نفر از بچههای مسجد را دیدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسی، خیلی بیمقدمه گفتند: میخواستیم بگیم هادی شهید شده و...
دیگه چیزی از حرفهای آنها یادم نیست! انگار همهٔ دنیا روی سرم من خراب شد. با اینکه این سالها زیاد او را نمیدیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس میکردم. یکدفعه از آنها جدا شدم و آرامآرام دور میدان قدم زدم. میخواستم به حال عادی برگردم. نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم.
هادی در سفر آخری که داشت خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضایتنامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اینطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم. همه میگفتند که این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشییع و تدفین و...
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1394
-
چاپ جاری17
-
تاریخ اولین چاپ1394
-
شمارگان2500
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات160
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن216
-
تاریخ ثبت اطلاعاتیکشنبه 12 مهر 1394
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتدوشنبه 25 دی 1402
-
شناسه33915
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
زهرا همدست
کتاب بسیااار شیرین و تاثیر گذاریه...
واقعا زندگی این شهید متفاوت و خواندنی بود خیلی لذت بردم
3 خرداد 1400
انسیه صنعتی
عالی عالی حتما بخونید
31 تیر 1398
nnnn .y
کتاب بسیار زیبایی هست
9 شهریور 1395
بهنام
به نام خدا
این کتاب برای کسایی که رویای شهادت در سر دارن عالیه. بسیار تکاندهنده و شیرین. چندین جای کتاب چشمام گرم شد. در خریدش شک نکنید. شادی روح شهید صلوات
25 مهر 1394