دختر شینا: روایتی از زندگی همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
سال نشر : 1394
تعداد صفحات : 263
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 10890
10003022
معرفی کتاب
کتاب «دختر شینا» خاطرات قدم خیر محمدی، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی است و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این کتاب، زندگی نوشت عاشقانه یک دختر روستایی ست که در حال وهوای روزهای جنگ می گذرد و به رغم تعلق به ادبیات پایداری و جنگ، اثری است که عین زندگی را با تمام سختی ها و خوشی هایش، روایت می کند.از دوران جنگ تحمیلی خاطرات بسیاری گفته و نوشته شده است. چه از زبان افرادی که در خط مقدم و میان آتش و خمپاره قرار داشتند، چه آنها که به انتظار برگشت عزیزشان نشسته بودند. جنگ واژهای است که دنیای انسانهای بسیاری را در جهان دگرگون کرده است. تاریخ را که مرور کنیم، از خاطرات جنگ زیاد میخوانیم. از دلتنگیها، دوریها و انتظارهای کشنده. از تنهاییها، ترسها و اضطرابها.
دوران هشتسالهی جنگ تحمیلی نیز از خود یادگاریهای زیادی بر جا گذاشته است. خاطراتی که گاه انسان را غرق در خود میکنند. وقتی برخی از این خاطرات را ورق میزنیم، دنیایی عاشقانه را به موازات روزگار جنگ و آتش و خون میبینیم.
زندگی راه خودش را حتی میان آتش و زخم هم پیدا میکند. مثل گلی، از دل خاک سخت و سرد بیرون میآید و رشد میکند. اما جنگ بیرحمتر از آن است که بگذارد قد بکشد. دوران هشت سال دفاع مقدس پر از عاشقانههایی است که در سایهی شوم تجاوز دشمن ناتمام ماندند. کتاب دختر شینا به شرح یکی از همین عاشقانهها میپردازد.
فصل گوجه سبز بود. میآمدم خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه 1388. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود.
بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه 1388. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود.
بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1394
-
چاپ جاری99
-
تاریخ اولین چاپ1390
-
شمارگان5000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات263
-
ناشر
-
مصاحبه گر
-
راوی کتاب
-
وزن350
-
تاریخ ثبت اطلاعاتچهارشنبه 14 تیر 1391
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتیکشنبه 26 شهریور 1402
-
شناسه10890
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
فاطمه ستوده خو
بعضی قسمتاشو بارها و بارها خوندم برام تکراری نمیشه این کتاب . قلم خانم ضرابی زاده واقعا جذاب است
24 مرداد 1400
سارا صدیر
یکی ازبهترین کتاباس با شادیاش خندیدم با غماش اشک ریختم
29 تیر 1397
جلال شیرمحمدی
کتاب من زنده ام را خوانده ام ،خداوند به آزادگان سرافراز صبر بیشتر، و وفادار ماندن به آرمانهای انقلاب دهد ان شاءالله
23 دی 1394
جلال شیرمحمدی
کتاب من زنده ام را خوانده ام ،خداوند به آزادگان سرافراز صبر بیشتر و وفای ماندن به آرمانهای انقلاب دهد ان شاءالله
11 دی 1394
سارا
این کتاب واقعاً جذاب و خواندی بود
خیلی خوب نوشته شده بود و کاملا آدم میتونست تصور کنه
کاش کمی هم از زندگی این خانم بعد از شهادت همسرشون نوشته میشد
....
رحمت و رضوان خدا بر شهدا
خدا اجر صبر خانواده های شهدا رو مضاعف کنه ان شاءالله
خدا رحمت کنه خانم قدم خیر محمدی رو
20 آبان 1394
جلال شیرمحمدی
از ابتکارتان تشکر دارم ، خدا خیرتان دهد .
19 شهریور 1394