سرود کریسمس (افق / جیبی)
رمان های جاویدان جهان
سال نشر : 1387
تعداد صفحات : 104
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 100720
10003022
معرفی کتاب
اسکروچ، پیرمردی ثروتمند و سختدل، در آستانهی سال نو که شهر غرق در شادی است، خودش را در تنهایی خود زندانی کرده است. ناگهان شبها اشباحی به سراغش میآیند و اسکروچ تودار و منزوی نمیداند که چه آیندهای در انتظار اوست.سرود کریسمس در کریسمس 1843 منتشر شد و بلافاصله شش هزار نسخه از آن به فروش رسید.
چارلز دیکنز در این اثر با تخیلی بیمرز، چارچوبهای زمان را در هم میشکند و رمانی حسبرانگیز میآفریند.
روح گفت: «سه تا روح به دیدنت میآیند. اولی فردا، وقتی زنگ کلیسا ساعت یک بعد از نیمهشب را اعلام کرد میآید. دومی شب بعدش در همین ساعت، و سومی هم شب سوم وقتی ساعت، نیمهشب را اعلام کرد. تو دیگر مرا نمیبینی، اما سعی کن حرفهایم را یادت نرود.»
روح، پارچهی رومیزی را برداشت و دور سرش بست. بعد عقبعقب رفت و از اسکروج دور شد. هر قدمی که برمیداشت، پنجره کمی بیشتر باز میشد. وقتی به پنجره رسید، پنجره کاملاً باز بود. اسکروج شنید که از بیرون صدای گریه و ناله و فریاد میآید. روح لحظاتی به صداهای بیرون گوش کرد و بعد خودش هم شروع به نالیدن کرد و از پنجره بیرون رفت و در تاریکی شب گم شد.
اسکروج، دنبال او بهطرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. در آسمان انبوهی از ارواح را دید که اینطرف و آنطرف سرگردانند و گریه میکنند و میروند. هر کدام از آنها مثل مارلی، زنجیری به دست و پا داشتند. بعضی از آنها را اسکروج میشناخت. همگی گریه میکردند، چون خیلی دلشان میخواست به مردان و زنان آشنایشان کمک کنند، اما نمیتوانستند.
به زودی ارواح در میان مه گم شدند و صداهایشان خاموش شد. دوباره همهچیز مثل موقعی شد که اسکروج تازه به خانه آمده بود.
اسکروج پنجره را بست. بعد رفت و سری به درِ منزلش زد. مثل اولش قفل بود. سعی کرد بگوید: «چه مزخرفاتی!» اما نگفت. بعد بدون اینکه لباسهایش را درآورد، خودش را روی تخت انداخت و به خواب رفت.
روح، پارچهی رومیزی را برداشت و دور سرش بست. بعد عقبعقب رفت و از اسکروج دور شد. هر قدمی که برمیداشت، پنجره کمی بیشتر باز میشد. وقتی به پنجره رسید، پنجره کاملاً باز بود. اسکروج شنید که از بیرون صدای گریه و ناله و فریاد میآید. روح لحظاتی به صداهای بیرون گوش کرد و بعد خودش هم شروع به نالیدن کرد و از پنجره بیرون رفت و در تاریکی شب گم شد.
اسکروج، دنبال او بهطرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. در آسمان انبوهی از ارواح را دید که اینطرف و آنطرف سرگردانند و گریه میکنند و میروند. هر کدام از آنها مثل مارلی، زنجیری به دست و پا داشتند. بعضی از آنها را اسکروج میشناخت. همگی گریه میکردند، چون خیلی دلشان میخواست به مردان و زنان آشنایشان کمک کنند، اما نمیتوانستند.
به زودی ارواح در میان مه گم شدند و صداهایشان خاموش شد. دوباره همهچیز مثل موقعی شد که اسکروج تازه به خانه آمده بود.
اسکروج پنجره را بست. بعد رفت و سری به درِ منزلش زد. مثل اولش قفل بود. سعی کرد بگوید: «چه مزخرفاتی!» اما نگفت. بعد بدون اینکه لباسهایش را درآورد، خودش را روی تخت انداخت و به خواب رفت.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1387
-
چاپ جاری12
-
نوع جلدجلد سخت
-
قطعجیبی
-
تعداد صفحات104
-
ناشر
-
نویسنده
-
مترجم
-
وزن126
-
تاریخ ثبت اطلاعاتیکشنبه 13 شهریور 1401
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتپنجشنبه 11 آبان 1402
-
شناسه100720
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط