loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

شب بی ستاره: خاطرات شفاهی سردار علی فضلی

ناشر شهید کاظمی

گردآورنده کتاب محمدمهدی بهداروند

سال نشر : 1397

تعداد صفحات : 173

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 10288 10003022
12,000 10,800 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب بی‌ستاره، خاطرات شفاهی سردار علی فضلی به قلم محمدمهدی بهداروند است. این کتاب در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.

کتاب بی‌ستاره، خاطرات مردی است که در تویسرکان متولد شد ولی از 7 سالگی تهران نشین شد. او در حین تحصیل در مدرسه از مسجد و نماز جماعت غافل نمی شد. بعد از اخذ دیپلم و با پیروزی انقلاب اسلامی در 1358/2/28 به عضویت سپاه درآمد. پس از اتمام دوره آموزشی برای مقابله با ضد انقلاب راهی خرمشهر گردید. با پایان یافتن موضوع خلق عرب در خوزستان، برای ماموریت سنگین تری عازم کردستان شد و مدت ها در کنار سایر رزمندگان به درگیری با دموکرات ها مشغول شد. او در مامویت سوم به خوزستان برمی گردد و در عملیات های متعددی به نبرد با دشمن متجاوز بعثی می پردازد.

سردار فضلی در یکی از عملیات ها از ناحیه ی چشم مجروح می شود و سند افتخاری را برای خود در کارنامه اش رقم می زند.
سابقه فرماندهی لشکر المهدی و 10 سید الشهداء زبانزد رزمندگان دلاوری است که از دور و نزدیک ایشان را می شناسند. با پایان جنگ تحمیلی مفتخر به دریافت درجه از سوی فرماندهی کل قوا گردید و امروز به عنوان جانشین سازمان بسیج مستضعفین به فعالیت هایش ادامه می دهد. در این کتاب، زندگی نامه سردار به همراه عملیات های بیت المقدس (فتح خرمشهر)، کربلای یک و کربلای پنج از زبان خود ایشان روایت شده است.

در31 شهریور1340 در بخش «سرکان» از توابع «تویسرکان» همدان، در خانواده‌ای متدین و مذهبی متولد شدم. به شش سالگی که رسیدم، وارد مدرسه شدم. از کلاس اول تا سوم ابتدایی را در «دبستان معرفتِ» بخش سرکان خواندم. درس‌هایم را با دقت و کامل پیگیری میکردم. با شنیدن صدای زنگ تعطیلی مدرسه، کیفم را روی دوشم می‌انداختم و دوان‌دوان به‌سوی منزل میرفتم. همین که وارد خانه میشدم، قبل از هر کاری ابتدا سرپایی کمی نان و چای میخوردم، لباسهایم را عوض میکردم و برای انجام تکالیف به حیاط خانه میرفتم. بعد از تمام شدن تکالیفم فریادی از شادی می‌کشیدم. در این هنگام مادرم میگفت: «علی باز چی شده؟ چرا داد میزنی؟» من هم خندان و خوشحال میگفتم.

«مشقهایم را تمام کردم.» مادرم با طمأنینه خاصی میگفت: «پسرم این‌که داد و هوار ندارد.»

برنامه روزانه من در این سه سال همین بود. دوست داشتم درسهایم را خوب بخوانم و زودتر با نمرات عالی به کلاس بالاتر بروم. مدیر و معلم مدرسه همیشه من را تشویق میکردند و از آینده‌ای خوب برایم حرف میزدند. آنها بیش‌تر اوقات من را به‌عنوان دانش‌آموز نمونه، سر صف به دانش‌آموزان دیگر معرفی میکردند. هر روز نگاهم به نقطه نهایی؛ یعنی دیپلم بود.

در هفت سالگی، پدرم به دلیل شرایط کاری‌اش تصمیم گرفت به تهران برود. آن سال؛ یعنی سال 1347 ، باید در کلاس چهارم ثبت‌نام میکردم. اثاثیه خانه را جمع کردیم و آماده خداحافظی با سرکان شدیم.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما