loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

مجاوران خورشید: برایم ماندنی نیست

روایت داستانی از زندگی شهید سعید محمودیان عطاآبادی (طلبه و دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی)

ناشر به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی)

نویسنده طیبه مزینانی

سال نشر : 1401

تعداد صفحات : 100

موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده notify_me

معرفی کتاب

سال ها قبل در جوار بارگاه هشتمین خورشید ولایت، نهادی به نام دانشگاه علوم اسلامی رضوی بنیان نهاده شد تا شیفتگان ولایت و عاشقان اسلام و امامت گرد هم آیند و اندکی بعد معلمان و مدرسان نسل های پس از خود باشند .

آن سال ها قرین شد با روزهای پر حادثه تجاوز مسلمان نمایان اسلام ستیز یه دیار مسلمانان و مروجان دیرینه دین خاتم رسولان، چنین شد که طالبان فقه و محصلان علم و هم جواران علی بن موسی الرضا (ع) قلم زمین گذاشتند ، سلاح به دست گرفتند و برای دفاع از خاک و ناموسمان و اسلام راهی شدند.

مجموعه مجاوران خورشید، گوشه ای است از روایت تجدید میثاق پاک مردانی که باید چند صباحی در جوار آقا تلمذ می کردند.اما لیاقتشان چنان بود که مجاوران هردو دنیای خورشید باشند.

کتاب برایم ماندنی نیست یکی از کتاب‌های مجموعهٔ «مجاوران خورشید» است که به زندگی و وفات شهید «سعید محمودیان عطا آبادی» پرداخته است. این شهید در سال 1342 در روستای عطاآباد بخش دهاقان شهر اصفهان به دنیا آمد و در سال 1365 در شلمچه (جنوب ایران) و طی عملیات «کربلای 5» به شهادت رسید.

سعید با دریافت مدرک دیپلم در دانشکدهٔ تربیت‌معلم شهیدرجایی اصفهان، مشغول به تحصیل شد و پس از اتمام مقطع کاردانی، مدتی کوتاه به تدریس در اطراف دهاقان مشغول شد و سپس در دانشکدهٔ الهیات شهید مطهری دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی مشغول به تحصیل شد. او پس از گذراندن3سال‌ونیم، با انتشار فراخوان پذیرش دانشجو در دانشگاه علوم اسلامی رضوی از دانشگاه تهران انصراف داد و به مشهد رفت تا در آنجا ادامهٔ تحصیل بدهد. خانوادهٔ او قصد داشتند که دختر مؤمنی را برایش عقد کنند اما شرکت در عملیات، چنان برایش اهمیت داشت که وعده داد، پس از بازگشت به قولش عمل کند. عملیات اما به او مجالی برای ادامهٔ زندگی نداد.

او در کل خُلق‌وخوی ثابتی داشت. در طول 23 سال عمری که از خدا گرفت، تغییر خاصی در او ندیدم؛ نه در رفتارش، نه در اعتقاداتش.
بچّه که بود، شیطنت می‌کرد و سر به سر دیگران می‌گذاشت اما اعتقاداتش جای خود را داشت. از وقتی ممیّز شده بود و خوب را از بد تشخیص می‌داد، دیگر خُلقش ثابت شده بود و تغییر چندانی نکرده بود تا بخواهم جریانش را برایتان تعریف کنم و بگویم یک‌باره متحوّل شد و به این لیاقت رسید که شهید شود.

از نظر من، این بچّه آن‌قدر پاک بود که لایق شهادت بود و بس. سعیدم قد کشیده بود و کمک‌حال من و بابایش بود. مریض شده بودم. به‌هر حال مرد بود و کار چندانی از دستش برنمی‌آمد. با وجود این تلاش می‌کرد و مثل پروانه دورم می‌چرخید و می‌گفت: «ننه! ماشین هم که بنزینش تمام می‌شود، کنار جادّه می‌ایستد. تو چرا هوای خودت را نداری؟! چرا به خودت استراحت نمی‌دهی و این‌قدر کار می‌کنی که جانت درمی‌آید و یک گوشه می‌افتی؟!» می‌گفتم: «ننه! من که نمی‌توانم فقط به فکر خودم باشم! پس چه کسی لباس‌های شما را بشوید، خانه را رفت‌وروب کند و برایتان غذا بپزد؟»
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما