loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

طوفان آمد و ما را با خود برد

بیست روایت از بیست اقدام جهادی در کرونا

ناشر سوره مهر

نویسنده فردین آریش

ویراستار مژگان علیزاده

مصاحبه گر سید حسین حسینی

سال نشر : 1400

تعداد صفحات : 164

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 103951 10003022
45,000 42,800 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب طوفان آمد و ما را با خود برد 20 روایت از 20 اقدام جهادی در دوران کرونا است. نویسنده فردین آریش، در مقدمهٔ کتاب می‌گوید کتابش روایت مردان و زنان خودجوش این مرزوبوم است که با وجود همهٔ تفاوت‌ها در یک چیز مشترک‌اند و آن دردمندی و عمل‌گرابودن است. آن‌ها به هر نحوی به کمک هم‌نوعان و هم‌وطنانشان شتافته‌اند.

این کتاب نتیجهٔ گفت‌وگو با 90 نفر جهادگر طی 6 ماه است که نتیجهٔ آن 4200 دقیقه گفت‌وگوی ضبط‌شده است و توسط انتشارات سوره فرهنگ منتشر شده است. نویسنده در این کتاب نشان می‌دهد مردم ایران در زمان رویارویی با پاندمی کووید 19 چطور برای هم‌وطنانشان فداکاری کردند.

اواخر اسفند بود. یک شب داشتم اینستاگرام را چک می‌کردم، استوری یکی از بچه‌ها را دیدم که نوشته بود: «به چند نفر برای کار در بیمارستان نیازمندیم. در بخش‌های مختلف. برای ضدعفونی، برای کمک‌پرستار.» شب به او پیام دادم. ـ چطوریه؟! شمارهٔ کسی را داد و گفت: «به این پیام بده، واسه‌ت اوکی می‌کنه.»
تصمیم گرفتم بروم. به خانواده هم نگفتم. خانهٔ ما میدان امام حسین است، سمت دروازه‌شمیران. بیمارستان کجا بود؟ فلاح؛ دور. هوا هم سرد بود. صبح با موتور رفتم بیمارستان. باد می‌خورد توی صورتم. یخ زدم. می‌لرزیدم. رسیدم بیمارستان، تا یک ربع خشک خشک بودم. مسئول خدمات آنجا، آقای زارعی، گفت: «برای ضدعفونی بیمارستان به کمکتون نیاز داریم. خدا خیرتون بده که اومدید.» و از همان روز شروع کردم.
روزی دو بار کل بیمارستان را ضدعفونی می‌کردیم. روز اول فقط یک گان داشتیم و یک ماسک؛ از این ساده‌ها. می‌رفتیم داخل بخش‌ها. بعضی از پرستارها و مسئول بخش‌ها می‌گفتند: «چرا این‌قدر بی‌هوا؟!» دلشان می‌سوخت برایمان. یکی کلاه می‌داد، یکی ماسک اِن 95. گلریزان می‌کردند! به مرور پیشرفت کردیم؛ کم‌کم پک ماسک دادند و بعد از مدتی کلید دفتر را! من پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها هم می‌رفتم. اداری‌ها نمی‌آمدند. پنجشنبه‌ها زود می‌رفتند و جمعه‌ها هم نمی‌آمدند.
برای همین، خودم می‌رفتم دفتر و وسایلم را برمی‌داشتم. روزی دو بار کل بیمارستان را ضدعفونی می‌کردیم؛ یک بار صبح، یک بار بعد از ناهار. بعضی روزها دو نفر بودیم، بعضی روزها سه نفر. از اول فروردین تا اواسطش تنها بودم. بیست روز فقط خودم بودم. عید را هم تنها بودم. اگر دو نفر بودیم، کارمان یک ساعت و نیم زمان می‌برد و یک‌نفره دو ساعت و نیم تا سه ساعت.
کل بیمارستان یعنی آزمایشگاه و آی‌سی‌یو و سی‌سی‌یو و دو سه تا بخش، به اضافهٔ داروخانه و راهروها. همه جا هم می‌رفتیم؛ آی‌سی‌یو، سی‌سی‌یو. بالای سر مریض‌ها. برایمان عادی شده بود. با بعضی از مریض‌های کرونایی دست می‌دادیم حتی! اوایل دو سه نفر بودند که کنایه می‌زدند، می‌گفتند: «بهتون قول استخدام توی بیمارستان رو داده‌ن؟ حالا چقدر پول می‌دن؟ مأموریتی اومده‌ید یا اجبارتون کرده‌ن؟» جواب نمی‌دادیم. فقط کار می‌کردیم. بعدتر یک نفر گفت: «کم‌کم داره نظرم دربارهٔ شما جهادیا عوض می‌شه. دارم باهاتون حال می‌کنم.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما