loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

عریان در برابر باد

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 103958 10003022
60,000 57,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

هیوا همراه سگش سفید در دشت گوسفند می‌چراند. او هرروز به دشت می‌رود و مواظب گوسفندان است. داستان از جایی شروع می‌شود که او خوابی بد می‌بیند، خواب می‌بیند سینه‌اش با گلوله سوراخ شده است و درگیر این سوال است که تعبیر خوابش چیست.
هوا در دشت تاریک شده است و او متوجه جسمی می‌شود که در بیشه تکان می‌خورد، هیوا با اینکه دیرش شده است اما می‌زود ببیند چه خبر است. در همین زمان چیزی می‌بیند که باور نمی‌کند. یک گوزن روی زمین افتاده است. پیدا کردن گوزن کم‌کم او را به سمت یک معما هدایت می‌کند. او متوجه یک راز می‌شود. راز شهید شدن عده‌ای در دوران دفاع مقدس. این راز باید حل شود و هیوا با کمک اطرافیانش به دنبال حل این معما می‌رود.
.
کتاب عریان در برابر باد، داستان نوجوانی است که در روستای مرزی در کردستان زندگی می‌کند. این نوجوان از رازی درباره شهادت عده‌ای در دوران دفاع مقدس اطلاع یافته و اطرافیانش درگیر گره‌گشایی از این راز می‌شوند.
رمان عریان در برابر باد به قلم احمد شاکری که توسط نشر سوره مهر چاپ شده است، موضوعی مرتبط با دفاع مقدس دارد و داستان آن در فضای کردستان پس از جنگ شکل می‌گیرد؛ در مقطعی که طالبان بر افغانستان مسلط است. در این هنگام بحث تعامل شیعیان و اهل سنت در کردستان مطرح است. همزیستی این دو طیف مانند گذشته وجود دارد که فتنه‌گری جریان وهابیت موجب برهم خوردن آن می‌شود.

کمی به خود جرئت داد. آرزو کرد همان چیزی که فکر می‌کرد، باشد. به چوبدستش فشار آورد. چند قدم برگشت و با تردید گفت: «سفید، تویی؟...»
پاسخ، سکوت بود. حتی جیرجیرک‌ها هم مانند شب‌های کانی‌چاو نمی‌خواندند. از ترس زبانشان بند آمده بود. سوز سردی در لباس نازکش پیچید. تنش مورمور شد. لحظه‌ها برایش کشنده بودند. صدای کشدار زوزه‌ای را از بالای کوه شنید.
به خودش که آمد در حال دویدن بود. حتی لحظه‌ای هم به کاری که می‌کرد فکر نکرده بود. قدرت فکر کردن را از دست داده بود. باید به احساسش اعتماد می‌کرد. به طرف جایی دوید که گوزن آنجا افتاده بود.
وقتی تصور می‌کرد ممکن است هر لحظه دندان‌های تیز و سرد گرگ در پاهای استخوانی‌اش فرو روند با سرعت بیشتری می‌دوید. چند بار پایش روی سنگ‌هایی که نمی‌دیدشان سُر خورد و با همهٔ سنگینی بدن روی زمین افتاد. سر زانوها و کف دست‌هایش می‌سوخت.
به نفس‌نفس افتاده بود. ایستاد، چوبدستش را محکم فشرد و به پشت سر نگاه کرد. شبحی در تاریکی مقابلش تکان خورد. حرکت قطره‌های عرق را روی پیشانی‌اش حس می‌کرد. حجم سینه با نفس‌های تند پر و خالی می‌شد. دهانش خشک شده و با هر نفس گلویش می‌سوخت.
گرگ با صدایی خشک و کلفت از خشم غرید. هیوا بی‌اختیار به عقب پرید. پایش روی سنگی لغزید و تا بخواهد بفهمد با فریادی از شیب دره به پایین قل خورد. دست در بوته‌ای انداخت. نسیم سردی که تا عمق بدن نفوذ می‌کرد گرد و خاک‌ها را فرو نشاند. کف دستش گرم شد. انگشتان را از میان بوتهٔ خار بیرون کشید و جلوی بینی‌اش گرفت. از بوی خون چندشش شد. در حال درازکش روی زمین، سر را روی دست‌هایش گذاشت. بدنش کوفته شده بود.
رودخانه با صدایی دلهره‌آور چون مار، خود را به سنگ‌های ته دره می‌کوبید. در تاریکی به دنبال چوبدستی‌اش روی زمین دست کشید. نیمی از آن را پیدا کرد و بر زمین گذاشت؛ در حالی‌که از درد به خود می‌پیچید سعی کرد بلند شود. درد از سر انگشتان تا تیرهٔ پشتش را لرزاند. بدنهٔ سرد چوب، خارهای مانده درکف دستش را، در گوشت فرو کرد. نگاهی به بالای کوه انداخت، به‌جز صدای رودخانه و زوزهٔ نسیم سرد میان بوته‌ها، صدایی نمی‌آمد. گویی سرما قصد نابود کردن ذره‌ذرهٔ اراده‌اش را داشت.

همهٔ خاطراتش در یک لحظه از ذهنش گذشتند.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما