loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

شاهزاده خانومی در مترو

رمان نوجوان امروز

ناشر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

نویسنده محدثه گودرزنیا

سال نشر : 1398

تعداد صفحات : 182

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 104802 10003022
18,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب «شاهزاده خانومی در مترو» نوشته محدثه گودرزنیا در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است.
محدثه گودرزنیا در این داستان به نوجوانان مفاهیمی مانند صبر، اندیشه، ایثار و گذشت را آموزش می‌دهد. این اثر یک داستان لطیف زنانه است که سه شخصیت اصلی دارد هانیه، ثریا و عزیز یا به عبارتی، نوه، مادر و مادربزرگ که هرکدامشان نقشی در داستان را بر عهده دارند.
داستان با خبر بیماری عزیز شروع می‌شود و هانیه به همراه مادرش راهی دیدار مادربزرگ می‌شوند و مشکلات نوجوان داستان هم از همین ابتدا آغاز می‌شود. ارتباط با اقوام و دوستان، فقر و ارتباط با والدین بخشی از مشکلات هانیه هستند اما او مدتی بعد می‌تواند شاهزاده خانم قصه‌هایی را که مادربزرگش برایش تعریف می‌کند، در مترو ببیند و زندگی‌اش با این ماجرا در مسیر تازه‌ای قرار می‌گیرد.
گودرزنیا برای روایت داستانش از اول شخص استفاده کرده که همین انتخاب باعث نزدیکی بیشتر خواننده با راوی داستان می‌شود. نوجوانان به راحتی با هانیه در داستان همذات‌پنداری می‌کنند.

مامان پولک‌های لباس چین چینی پونه را‌ می‌دوخت که تلفن زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی ساکت شد و دهانش را جوری باز کرد که انگار‌ می‌خواست بیش‌تر نفس بکشد. وقتی نفس کشید، همان را جیغ کرد و داد بیرون و گفت: «تو رو خدا راستش رو بگو». آن طرف خطی که فکر کنم دایی محسن بود، راستش را گفت که مامان زد زیر گریه. از آن گریه‌هایی که پیدا بود یکی مرده. به قول مبینا دلم داشت ‌می‌آمد توی حلقم که خدایی نکرده نکند عزیزجانم مرده باشد. او را از همه‌ی دنیا بیش‌تر دوست داشتم، حتی بیش‌تر از مامان. بغضم گرفته بود که مامان تلفن را قطع کرد. همان طور که تند و تند سوزن و نخ و منجوق‌ها را جمع‌ می‌کرد، گفت: «پاشو‌ هانیه، پاشو بریم خونه‌ی عزیز. آقاجون دوباره حالش بد شده، بردنش بیمارستان». فکر کردم برای دلخوشی من دروغ‌ می‌گوید، اما نه، آن طور که داشت دماغش را بالا ‌می‌کشید و اشک‌هایش را پاک‌ می‌کرد، در حال و هوای دروغ گفتن نبود. هروقت دروغ‌ می‌گفت، با انگشت وسط دست راستش که پینه بسته بود، بغل دماغش را‌ می‌مالید. من هم هیچ وقت به رویش نمی‌آوردم، چون راه خوبی بود که بفهمم کی و سر چی دروغ‌ می‌گوید.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما