loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

نفس های مسموم حلبچه

ناشر عماد فردا

نویسنده نصرت الله محمودزاده

سال نشر : 1390

تعداد صفحات : 80

هم اکنون غیرقابل سفارش!

معرفی کتاب

کتاب حاضر، با موضوع جنگ ایران و عراق (1359-1367)، خاطرات نویسنده از دوران حضور در حلبچه، همراه تصاویری از کشتار مردم حلبچه است. خاطرات با عنوان های: «فاجعه رمضان»، «خرمال؛ گهواره مظلومیت کردستان عراق»، «قطعنامه 598 در حلبچه»، «هجرت خونین» و «وداع» است. نویسنده زمان جنگ از رزمندگان مهندسی جهاد جدا شده و وارد «خرمال» و سپس «دوجیله» و حلبچه می شود. او در آن جا زندگی مردم را در آرامش مشاهده می کند، امّا ظرف دو روز، هواپیمای حامل بمب شیمیایی، در حجم وسیع، تمام حلبچه را با بمب شیمیایی می پوشاند. بیش از پنج هزار نفر از مردم، کم تر از چهل و هشت ساعت کشته می شوند. کتاب حاضر، با هدف شناساندن تبعات جنگ، کشتار مردم، جنایات صدام و مظلومیت مردم حلبچه تهیه شده است.

مؤلف در مقدمه کتاب می نویسد:
با حساب و کتاب که جلو می رفتم، نمی توانستم این حرکت صدام، این جنایت هولناک و این کشتار دسته جمعی بیش از 5 هزار نفر از مردم در کمتر از 48 ساعت را به حساب عملیات والفجر 10 بگذارم. باید علت را جای دیگر می یافتم. رفتم سراغ چند ریش سفید که در غارها و ارتفاعات کوههای اطراف حلبچه پناه گرفته بودند. از آن همه مردمی که از زیر بمب باران و آن همه سمّ سیانور و خردل جان سالم به در برده بودند، تعداد اندکی تا آنجا رسیده بودند. پای صحبتشان نشستم و علت را از نگاه شان جویا شدم. پای ماجرایی وسط آمد و دلیل کینه ی صدام به مردم این منطقه برایم روشن شد...
وقتی این خاطرات را می نوشتم، خیلی بر من سخت گذشت. نمی دانم حال که شما قصد ورق زدن این صفحات غمگین جنگ را دارید، چه حالی بهتان دست خواهد داد. به عنوان نویسنده و شاهد این واقعه، خیلی هم شما را تشویق به خواندن این کتاب نمی کنم. فروش چهل هزار نسخه ای از این کتاب، بیشتر در منطق کردنشین بود. با وجود این درست نیست که چشمان مان را بر واقعیت ها ببندیم؛ زیرا در این صورت واقعیت های تلخ، خود را بر ما تحمیل خواهند کرد. هم چنان که من در آن روزها گرفتار این عذاب وجدان شده بودم و قدرت فرار از این حادثه را نداشتم و تسلیم شدم.

*****

گزیده متن:
از درون خانه ای که در ابتدای محله واقع شده است، صدایی به گوشم می رسد. صدایی که توجهم را به خود جلب می کند و مرا به سوی خانه می کشاند. یعنی کسی زنده مانده است؟ چه طور؟ شاید وزش باد مانع نفوذ گازهای شیمیایی به داخل این کوچه شده باشد! در باز است و اتاق هایش به هم ریخته. هیچ کدام از لوازم خانه سرجای خودش نیست. فریاد مظلومانه ای مرا سر جایم میخکوب می کند و گریه ی وحشت زده چند کودک، تمام وجودم را فرا می گیرد. چرا آنها می گریند؟ وارد حیاطی می شوم که شماره اش برایم آشناست: 598...
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما