loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

سوار در برف

ناشر موعود عصر (عج)

نویسنده جمال الدین حجازی

سال نشر : 1395

تعداد صفحات : 96

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 106700 10003022
15,000 14,300 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب سوار در برف داستان‌های واقعی بازنویسی شده توسط جمال الدین حجازی است که از دیدار مردان و زنان با مولا و آقایشان حضرت صاحب الزّمان(عج) سخن می‌گوید. حکایات شیرین و خواندنی که گویا از نهاد هر انسان عاشق و منتظری برخاسته است و آرزوی تمام دوستداران آن حضرت است.

در برشی از یکی از داستان‌های این کتاب آمده است:

نور عجیبی که جنسش با همه ی نورهای دنیا فرق می کرد، به چشمان نیمه باز سید نفوذ کرد. او تازه متوجه درد زخم بازویش شده بود.

جوانی چون قرص ماه، تنومند و خوش سیما سوار بر اسبی سفید بالای سرش ایستاده بود و رو به او گفت: سید! بلند شو.

ابهت مرد جوان چنان سید را گرفته بود که او بی آنکه دردی را حس کند، از جایش بلند شد. جوان همان‌طور که سوار اسب بود گفت: گرگ‌ها مزاحمت شدند؟ هان؟ حالا دستانت را بالا ببر. بعد جوان شالش را از دور گردنش باز کرد و دور زخم کتف سید بست. سید می‌لرزید اما دیگر احساس درد نداشت.

بعد سوار رو به سید کرد و گفت: برو خدا نگهدارت، شما نجات یافتید.

سید که هنوز حالش جا نیامده بود گفت: ولی گرگ‌ها چه؟ نکند دوباره حمله کنند؟

جوان لبخندی زد و دستش را به نشانه خداحافظی بالا برد و به راه افتاد.

سید کم‌کم داشت یادش می‌آمد که قبل از بیهوشی از چه کسی کمک خواسته بود. او شالی که دور دستش بود را می‌بویید و می‌بوسید و اشک می‌ریخت. بی‌آنکه بداند، یار را از دست داده بود…کتاب صوتی سوار در برف داستان‌های واقعی بازنویسی شده توسط جمال الدین حجازی است که از دیدار مردان و زنان با مولا و آقایشان حضرت صاحب الزّمان(عج) سخن می‌گوید. حکایات شیرین و خواندنی که گویا از نهاد هر انسان عاشق و منتظری برخاسته است و آرزوی تمام دوستداران آن حضرت است.

در برشی از یکی از داستان‌های این کتاب آمده است:

نور عجیبی که جنسش با همه ی نورهای دنیا فرق می کرد، به چشمان نیمه باز سید نفوذ کرد. او تازه متوجه درد زخم بازویش شده بود.

جوانی چون قرص ماه، تنومند و خوش سیما سوار بر اسبی سفید بالای سرش ایستاده بود و رو به او گفت: سید! بلند شو.

ابهت مرد جوان چنان سید را گرفته بود که او بی آنکه دردی را حس کند، از جایش بلند شد. جوان همان‌طور که سوار اسب بود گفت: گرگ‌ها مزاحمت شدند؟ هان؟ حالا دستانت را بالا ببر. بعد جوان شالش را از دور گردنش باز کرد و دور زخم کتف سید بست. سید می‌لرزید اما دیگر احساس درد نداشت.

بعد سوار رو به سید کرد و گفت: برو خدا نگهدارت، شما نجات یافتید.

سید که هنوز حالش جا نیامده بود گفت: ولی گرگ‌ها چه؟ نکند دوباره حمله کنند؟

جوان لبخندی زد و دستش را به نشانه خداحافظی بالا برد و به راه افتاد.

سید کم‌کم داشت یادش می‌آمد که قبل از بیهوشی از چه کسی کمک خواسته بود. او شالی که دور دستش بود را می‌بویید و می‌بوسید و اشک می‌ریخت. بی‌آنکه بداند، یار را از دست داده بو
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما