loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

مادران 3: فرشته ها حواسشان جمع است (شهیدان غیاثوند به روایت مادر)

5 (1)

ناشر روایت فتح

نویسنده نجمه کتابچی

تحقیق و تنظیم کتاب آذردخت داوری

با همکاری علیرضا اشتری

سال نشر : 1391

تعداد صفحات : 159

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 10986 10003022
3,500 3,200 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب حاضر همراهی با لحظاتی از زندگی مادر شهیدان رضا و علی غیاثوند است. یک همراهی تلخ و شیرین.
این اثر شامل چهار کتاب است. کتاب اول روایت مادر شهید از رضا و علی ست. جایی که پیکر رضا برنمی گردد و چندی بعد هم شهادت علی. کتاب دوم اما روایتی ست از پدر شهید. و او خود رزمنده ای ست که در جبهه در قسمت تعاون و جمع آوری پیکرهای شهدا مشغول است.
و سخت ترین بخش کتاب یعنی کتاب سوم. حال و روز پدر و مادر شهید در روزهایی نزدیک. جایی که مادر شهید هنوز آثار روزهای جنگ را در خانه می بیند. عطاالله غیاثوند پدر خوش مشرب و پر نشاط آن روزهای فرزندانش، اکنون خانه نشین شده و با جراحت های جنگ دست و پنجه نرم می کند.

...اسپند را ریختیم که گفتند آقا تشریف آوردند. می خواستم بروم جلوی در کوچه خوش آمد بگویم، اما نگذاشتند. در راهرو از ایشان استقبال کردیم. آقا آمدند و نشستند روی مبل تکی گوشه ی اتاق. آقایان به من گفتند «بنشینید روی مبل کناری شان. بلند هم نشوید. ما خودمان پذیرایی می کنیم.» … آقا یک چای خوردند و یک خرما. من فقط به ایشان نگاه می کردم. خانم دولتی و دخترها همه داشتند گریه می کردند. برگشتم طرف شان، گفتم «چرا گریه می کنید؟ مگه نگفتند احساساتی نشید؟» همه ساکت شدند، بعد گفتم «خب گریه نداره که.» برگشتم و آقا را نگاه کردم. گفتم الان می رود و من دیگر نمی بینمش. پس تا هست خوب نگاهش کنم.

آقا گفتند که شما شهدایتان را معرفی کنید. گفتم «رضا و علی غیاثوند و عطاالله غیاثوند قیصری» … چشمم افتاد به انگشتر عقیق دست شان. یک لحظه از دلم گذشت که کاش انگشتر را می دادند به من. یک دفعه آقا انگشتر را از دست درآوردند و گفتند «این را می خواستید؟ مال شما.» خجالت کشیدم. … گفتم «حیف شد آقا. خیلی دیر تشریف آوردید.» آقا گفتند «چطور مگه؟» گفتم «حاج آقای ما خیلی آرزو داشت شما رو ببینه، ولی متاسفانه به آرزوش نرسید. حتی نامه هم براتون نوشت.» راضیه سریع گفت «بله آقا. حاج آقا نامه نوشته بودند. من آوردم و نامه را دادم به همین آقای فلانی که در بیت شما مسئوله.» آقا چهره شان در هم رفت. رو کردند به طرف آن آقا و گفتند «به حساب ایشان می رسم.» همه خندیدند. بعد گفتند «رونوشتی از نامه دارید؟» … راضیه سریع بلند شد و رفت پایین، از بین خرت و پرت ها و یادگاری ها فوری نامه را پیدا کرد و آورد. آقا نامه را خواندند. خیلی چهره شان گرفته و ناراحت شد. گفتند که «ببخشید اگر کوتاهی شده… .»

جای عطاخان خالی بود.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما