loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

شهد فروش: روایت داستانی بر اساس زندگی تخریب‌ چی شهید سعدالله شهدفروش

ناداستان شگفت انگیز سعدالله (جلال صلواتی)

ناشر نشر ستاره ها

نویسنده سید علیرضا مهرداد

سال نشر : 1399

تعداد صفحات : 220

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 109934 10003022
40,000 38,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب شهدفروش: روایت داستانی بر اساس زندگی تخریب‌چی شهید سعدالله شهدفروش به قلم سید علیرضا مهرداد، به بررسی خاطرات و دلاوری‌های این شهید که در بین هم‌رزمانش به جلال صلواتی شهرت داشت، می‌پردازد.
سعدالله شهدفروش یک انسان بزرگ و فردی عالم بود که برای جمع تخریب یک اسوه به شمار می‌آمد. همرزمان او که در واحد تخریب خدمت کرده‌اند می‌‌دانند فضای تخریب فضایی بود که همه اهل‌ الله بودند. شهدفروش به صورت مبنایی خودسازی را آغاز کرده و به تمام معنا اهل تزکیه بود.

می‌دانم شما فیلم‌های دیدار رزمندگان را با حضرت امام دیده‌اید؟ تا امام یک کلمه می‌گوید، همه زار می‌زنند و گریه می‌کنند. این کسانی که شما می‌بینید که این طوری توی جماران ناله می‌کنند، این‌ها همان کسانی هستند که بعضی‌هایشان در یک شب 70، 80 تا بعثی را به درک واصل می‌کردند. هیچ چیز جز حرف امام نمی‌توانست آن‌ها را به گریه بیاندازد. نماز تمام شد. امام خسته نباشیدی به ما گفت و آمدیم دوباره با هواپیما امیدیه و آلفا آلفا و ماشین را برداشتیم و آمدیم ایلام و پل فلزی. روز بعد دوباره توی صف وضو با آقاجلال رو به ‌رو شدم. بدون اینکه من بگویم کجا بودم یا مهدی میرزایی به کسی چیزی گفته باشد، گفت: «حاج‌آقا نگفتم صلوات بفرست درست می‌شه؟»
آن موقع این طوری نبود که تا اراده کنی بروی دیدار حضرت امام. چند نفر سهمیه به لشکر 5 نصر داده بودند. آقای قالی‌باف و سعادتی هستند، بروید بپرسید. گفت: «در بین 180 نفر کادر و فرمانده لشکر تا آمدیم قرعه‌کشی کنیم، اوّل اسم شما، یعنی من آخوندی، در آمد!»
از این کرامات، من از آقاجلال زیاد دیدم. یک ماجرای عجیب و خنده‌دار برای ما پیش آمد که خیلی خندیدیم. البته ایمان‌مان به جلال بیشتر شد، ولی کلاً ماجرا خنده‌دار بود. یک روز من از همین مقر پل فلزی اراده کردم بیایم به ایلام. وسیله هم نبود. امکانات کم بود. آمدم جلو سنگر اجتماعی بچّه‌ها و گفتم: «کسی نمیره ایلام، با هم بریم؟» منظورم این بود که کسی بخواهد با ماشین برود. آقاجلال گفت: «من میام.» گفتم: «با چی می‌خوای ببری؟» گفت: «با هر چی شما بری.» گفتم: «بابا من پیاده‌ام!» فکر می‌کردم تصور می‌کند که من ماشین دارم. گفتم: «بریم.» راه افتادیم.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما