زخم پاییز: روایتی از زندگی شهید مدافع امنیت پوریا احمدی
بیست و هفتی ها 36
سال نشر : 1402
تعداد صفحات : 120
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 110923
10003022
معرفی کتاب
کتاب زخم پاییز، روایتی از زندگی شهید مدافع امنیت پوریا احمدی است. این کتاب نوشته فائزه طاووسی است و در انتشارات 27 بعثت به چاپ رسیده است. زخم پاییز، سی و ششمین جلد از مجموعه بیست و هفتیهاست. متن این کتاب حاصل 22 ساعت گفتوگو با راویان مختلف است .
همان اول کار، من را فرستادند بخش آیسییو. شش ماه دوره دیدم. کار با ونتیلاتور یا همان دستگاه تنفس مصنوعی را بلد شدم. مریضها اغلب وضعیت خوبی نداشتند و توی کما بودند. کار توی آیسییو خیلی سخت بود؛ ولی من را باتجربه کرد. یک روز رئیس بیمارستان دعوتم کرد دفترش و گفت: «آذری، شبا اینجا شلوغ میشه. نیازه کسی مثل شما که زبون نرمی داره، مردم رو آروم کنه. ما نیاز به سوپروایزر شب داریم. مسئولیتش رو بگیر.»
ماجرا این بود که آن سالها، شبها چاقوکشها و عرقخورها دعوا میکردند و آسیب میدیدند. اغلب مراجعات شب بیمارستان، از این قشر آدمها بودند. بیمارستان برای شیفت شب، نیاز به مسئولی داشت که خونسرد باشد و آرام. وقتی دکتر این پیشنهاد را داد، گیج شده بودم. برای قبول این مسئولیت، هنوز جوان و بیتجربه بودم.
دکتر پیوندی گفت: «تو قبول کن، ما هم حمایتت میکنیم.» بلافاصله حکمم را زد. سی سالم نشده بود که شدم سوپروایزر شب بیمارستان. بعضیها میگفتند: «باتجربهتر از تو اینجا بود. تویِ فسقلی شدی رئیس!»
روزهای پرالتهاب کشور در سال 1357، مصادف شد با بارداری نازی. اسم آقای خمینی را بارها توی دانشگاه و بیمارستان شنیده بود. پرستارها گاهی بحث سیاسی میکردند؛ ولی او هیچوقت وارد صحبتهای سیاسیشان نمیشد. هفدهم شهریور 1357، ششماهه باردار بود. ساعت هفت شب، در بیمارستان، شیفت را تحویل گرفت و هفت صبح، ایستگاه پرستاری را تحویل شیفت بعدی داد.
به خانه که رسید، سعید مشغول وَررفتن با پیچ رادیو بود. بهدنبال خبر، موجها را بالا و پایین میکرد. از ماجرای آتشسوزی سینما رکس آبادان، همهچیز بهسرعت اتفاق افتاد. نفرت مردم به اوج خودش رسیده بود. پشتسرهم اخبار کشتار مردم شهرهای مختلف میرسید. نازی به آشپزخانه رفت. نفت توی سماور ریخت تا چای دم کند. گوشش به رادیو بود.
گوینده اخبار گفت: «ارتشبد اویسی با صدور اولین اطلاعیۀ فرمانداری نظامی اعلام کرد که بهمنظور ایجاد رفاه مردم و نظم عمومی، از ساعت شش صبح روز 17 شهریورماه، مقررات حکومتنظامی به مدت شش ماه به اجرا گذاشته میشود.» سعید زیرلب، به تیر و طایفۀ پهلوی بدوبیراه گفت. صبحانه را که خوردند، راهی کارگاه نجاری شد. نازی هم خوابید تا بعدازظهر برود سر شیفتش. توراهیاش گهگاه لگدی میزد و بیخوابش میکرد.
ساعت هشت یا نه صبح، سروصداها شروع شد. صدای شعار مردم آمد و پشتبندش تیراندازی. مادر سعید، فردوس خانم، سفارش کرده بود سروصدایی اگر شنید، حتی نزدیک پنجره هم نرود تا خداینکرده بلایی سر خودش و بچه توی شکمش نیاید. دوست داشت ببیند در خیابانها چه خبر است. عصر که سر شیفت رفت، از مسیر خانه تا بیمارستان، پر از لاستیک سوخته بود. گاردیها با اسلحه ایستاده بودند.
ماجرا این بود که آن سالها، شبها چاقوکشها و عرقخورها دعوا میکردند و آسیب میدیدند. اغلب مراجعات شب بیمارستان، از این قشر آدمها بودند. بیمارستان برای شیفت شب، نیاز به مسئولی داشت که خونسرد باشد و آرام. وقتی دکتر این پیشنهاد را داد، گیج شده بودم. برای قبول این مسئولیت، هنوز جوان و بیتجربه بودم.
دکتر پیوندی گفت: «تو قبول کن، ما هم حمایتت میکنیم.» بلافاصله حکمم را زد. سی سالم نشده بود که شدم سوپروایزر شب بیمارستان. بعضیها میگفتند: «باتجربهتر از تو اینجا بود. تویِ فسقلی شدی رئیس!»
روزهای پرالتهاب کشور در سال 1357، مصادف شد با بارداری نازی. اسم آقای خمینی را بارها توی دانشگاه و بیمارستان شنیده بود. پرستارها گاهی بحث سیاسی میکردند؛ ولی او هیچوقت وارد صحبتهای سیاسیشان نمیشد. هفدهم شهریور 1357، ششماهه باردار بود. ساعت هفت شب، در بیمارستان، شیفت را تحویل گرفت و هفت صبح، ایستگاه پرستاری را تحویل شیفت بعدی داد.
به خانه که رسید، سعید مشغول وَررفتن با پیچ رادیو بود. بهدنبال خبر، موجها را بالا و پایین میکرد. از ماجرای آتشسوزی سینما رکس آبادان، همهچیز بهسرعت اتفاق افتاد. نفرت مردم به اوج خودش رسیده بود. پشتسرهم اخبار کشتار مردم شهرهای مختلف میرسید. نازی به آشپزخانه رفت. نفت توی سماور ریخت تا چای دم کند. گوشش به رادیو بود.
گوینده اخبار گفت: «ارتشبد اویسی با صدور اولین اطلاعیۀ فرمانداری نظامی اعلام کرد که بهمنظور ایجاد رفاه مردم و نظم عمومی، از ساعت شش صبح روز 17 شهریورماه، مقررات حکومتنظامی به مدت شش ماه به اجرا گذاشته میشود.» سعید زیرلب، به تیر و طایفۀ پهلوی بدوبیراه گفت. صبحانه را که خوردند، راهی کارگاه نجاری شد. نازی هم خوابید تا بعدازظهر برود سر شیفتش. توراهیاش گهگاه لگدی میزد و بیخوابش میکرد.
ساعت هشت یا نه صبح، سروصداها شروع شد. صدای شعار مردم آمد و پشتبندش تیراندازی. مادر سعید، فردوس خانم، سفارش کرده بود سروصدایی اگر شنید، حتی نزدیک پنجره هم نرود تا خداینکرده بلایی سر خودش و بچه توی شکمش نیاید. دوست داشت ببیند در خیابانها چه خبر است. عصر که سر شیفت رفت، از مسیر خانه تا بیمارستان، پر از لاستیک سوخته بود. گاردیها با اسلحه ایستاده بودند.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1402
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1402
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات120
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن174
-
تاریخ ثبت اطلاعاتدوشنبه 25 دی 1402
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتچهارشنبه 11 بهمن 1402
-
شناسه110923
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط