loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

مه در مه: حماسه شهید ایرج رستمی

مسئول عملیات ستاد جنگ های نامنظم

ناشر نشر صریر

نویسنده محبوبه معراجی پور

سال نشر : 1392

تعداد صفحات : 192

هم اکنون غیرقابل سفارش!

معرفی کتاب

این کتاب که حاصل مصاحبه نویسنده اثر با همسر شهید و جمعی از همرزمان وی است، در قالب متنی به زبان سوم شخص و گاهی نیز به زبان اول شخص روایت می شود و به گونه ای تالیف شده است که انگار نویسنده متن بر تمام جزئیات زندگی شهید رستمی همانند یک دوربین سینمایی نظارت داشته است.

شهید «ایرج رستمی» در سال 1320 در شهر «آشخانه» بجنورد به دنیا آمد و پس از پایان دوران تحصیل مقدماتی، راهی دوره سربازی در مشهد مقدس شد. او پس از اتمام دوران سربازی به ارتش پیوست و به نیروی هوابرد شیراز منتقل و همزمان با خدمت در ارتش موفق به اخذ دیپلم شد و توانست به دانشگاه افسری نیز راه پیدا کند. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با گسترش دامنه آتش فتنه داخلی، از سوی ارتش به کردستان اعزام شد و در آن جا با شهید چمران آشنا می شود.
شهید رستمی در بامداد 31 خرداد 1360 در حالی که «ایرج رستمی» و همرزمانش درگیری سختی با دشمن بعثی داشتند بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن در منطقه دهلاویه به درجه رفیع شهادت نائل شد.
شهید «چمران» پس از اطلاع از این موضوع سریع در مورد شهید «ایرج رستمی» گفت: خدا «رستمی» را دوست داشت و برد، اگر ما را هم دوست داشته باشد، می برد که این دوری زیاد طول نکشید و «چمران» در همان محل شهادت شهید «ایرج رستمی» با اصابت گلوله خمپاره 60 به شدت مجروح شد و حین انتقال به بیمارستان به شهادت رسید.

کم کم مه غلیظی منطقه را پوشاند. به سمت مقر فرماندهی راه کج کردند. در همین موقع، صدای شلیک خمپاره و آتش از دور به گوش رسید. وارد مقر شدند. سرتاپایشان گل بود. لباس هایشان هم خیس و آغشته به گل و لای شده بود. خستگی و بی خوابی در چهره هاشان موج زد... ستوان نزد دکتر چمران آمد. آقای خامنه ای را دید که کنار دکتر در اتاق نشسته بود. هر دو نفر با تعجب به رستمی نگاه کردند. آقای خامنه ای به سرتاپای سروان خیره شد. پوتین هایش گل آلود بود؛ با بدنی خاک آلود، صورتی خسته و ریش هایی بلند. به نظرش آمد چهره رستمی مانند ماه می درخشد و نورانی است. گفت: سلام شیرمرد! سر و وضعتان گل آلود است. محاسن بلند... لباس های خیس و به گل نشسته... با این وجود جناب سرگرد عزیز! حسابی نوربالا می زنید!
سرگرد درجه ای بود که ایشان و آقای چمران به او داده بودند و رستمی که لباس بسیجی می پوشید به آن اعتقادی نداشت. مقابل ایشان ایستاد. سلام نظامی داد. لبخند زد و گفت: خدا را شکر! یعنی ما را می طلبد؟
دکتر چمران به سرتاپای او نگاه کرد: امان از دست شیرمرد! تو بازوی راست من هستی. حالا حالاها با شما کار دارم. کجا می خواهی بروی؟ کمی استراحت کن! چند شبانه روز است که بیداری و غذایی هم نخوردی!
رستمی لبخند زد: شما خوردی؟ شما خوابیدی؟
دکتر به احترامش ایستاد و گفت: امان از دست شما دوست عزیز! بیا بنشین کنار ما.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما