آن بیست و سه نفر
خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده
5 (1)
سال نشر : 1396
تعداد صفحات : 304
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 18477
10003022
معرفی کتاب
کتاب آن بیست و سه نفر، خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده است و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. آن بیست و سه نفر، از آنجا که در برگیرنده خاطرات و رشادت های نوجوانان رزمنده و مقاومت آنان در اردوگاه های ارتش بعث است، ناگفته بسیاری از دوران اسارت دارد. نویسنده کتاب که سابقه 15 سال روزنامه نگاری دارد، این کتاب را به شکل روایت داستانی و دارای تعلیق های داستانی بجا، نگاشته است.آوردن یک عده نوجوان 15 ساله به کاخ صدام و واداشتن آنان به بیان اعترافاتی دروغین مبنی بر اجباری بودن اعزام رزمندگان نوجوان به جبهه های جنگ که می توانست افکار عمومی جهانیان را در جهت خواسته های رژیم بعث عراق تغییر دهد، موضوعی است که این کتاب را بی نظیر می کند.
همزمان با دهمین سالگرد سفر حضرت آیت الله خامنه ای به استان کرمان از تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر کتاب «آن بیست و سه نفر» نیز رونمایی شد.
متن این تقریظ که طی مراسمی با حضور جمعی از پیشکسوتان عرصه ی ایثار و شهادت، نویسندگان و فعالان حوزه ی ادبیات مقاومت و مسئولان و شخصیت های استانی و کشوری و لشکری در حسینیه ی ثارالله شهر کرمان از آن رونمایی شد، به شرح زیر است:
«در روزهای پایانی 93 و آغازین 94 با شیرینی این نوشته ی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین کام شدم و لحظه ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده ی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه ی این زیبائیها، پرداخته ی سرپنجه ی معجزه گر اوست درود می فرستم و جبهه ی سپاس بر خاک می سایم. یک بار دیگر کرمان را از دریچه ی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
94/1/5»
همۀ راه ها، به جز راهی که به اسارت ختم می شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن می اندیشد. اما، وقتی خشاب هایت خالی باشد و تانک های دشمن محاصره ات کرده باشند و پیاده نظام آن ها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت می پیچد و دیوانه ات می کند.
دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تن صدا و زبان گفت وگویش، همه و همه به تو می گویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کرده ای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره اش را دیده ای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می خواهد دست هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود می بردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می کرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانی ها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنی ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم.
سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرف هایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!
دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تن صدا و زبان گفت وگویش، همه و همه به تو می گویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کرده ای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره اش را دیده ای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می خواهد دست هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود می بردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می کرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانی ها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنی ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم.
سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرف هایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1396
-
چاپ جاری61
-
تاریخ اولین چاپ1393
-
شمارگان2500
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات304
-
ناشر
-
نویسنده
-
ویراستار
-
تقریظ
-
وزن440
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 22 شهریور 1393
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتیکشنبه 26 شهریور 1402
-
شناسه18477
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
جلال شیرمحمدی
سلام کتاب خوبی است امام خیلی از مردم رنج اسارت و شکنجه های اسرای ما خبر ندارند و آنچنان که باید وضعیت زمان اسارت بیان نگردیده است هر چند پدرم در سن هشتاد سالگی مدتی در اوایل جنگ اسیر بود زمانی که این قسمت از کتاب راکه (گاهی تنگ در آغوشم می گرفت، مرا می بوسید و مکرر می گفت: «ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم) می خواندم مدتی گریه کردم به خاطر اینکه الان عده ای مشغول کارهای هستند که با مرام سال های جنگ و صداقت رزمندگان از زمین تا آسمان فرق دارد . خدا وند به همه کسانیکه خالصان برای سربلند دین و مهین تلاش می کنند جزای خیردهد ان شاء الله
25 تیر 1396