loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

مگه من چند نفرم؟

ناشر افق

نویسنده هادی خورشاهیان

ویراستار آمنه رستمی

سال نشر : 1393

تعداد صفحات : 120

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 24403 10003022
احتمال تاخیر در تهیه
17,000 16,200 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتابمگه من چند نفرم؟، رمانی فارسی است که با زبانی ساده و روان برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است. این رمان به ماجراهای مجتبی و رضا می پردازد که هر دو به نوعی نگران ازدواج مجدد مادر و پدرشان هستند و ماجرا از آن جایی کلید می خورد که مجتبی وقتی به دیدن رضا می رود، در مترو متوجه دزدیده شدن موبایلش می شود.

کتاب مگه من چند نفرم؟، نوشته هادی خورشاهیان است و در انتشارات افق به چاپ رسیده است.

دو ساعت است نشسته ام روی نیمکت پارک و به یک جمله فکر می کنم. مامان بعدازظهر با یک سینی که دو تا چای و یک کلوچه توش بود وارد اتاقم شد. آمد کنارم روی تخت نشست. از چشم هایش، که گاه زل می زدند به من و گاه سرگردان این طرف و آن طرف اتاق را نگاه می کردند، معلوم بود می خواهد چیزی بگوید. سکوت کردم و منتظر ماندم حرف بزند. مامان انگار هزار ساعت به گفتن همین یک جمله فکر کرده باشد، گفت: حالا تو واقعاً با ازدواج من مخالفی؟

-------

دایی‌محسن سر سلیمی جهرمی نگه داشت و گفت: «از اینجا مستقیم می‌برندت مترو.»

بی‌آنکه از موتور پیاده شوم گفتم: «از همان جنت‌آباد هم مستقیم می‌بردند. شما خودت گفتی بیا با هم برویم.»

انگار عجله داشته باشد، کمی گاز داد و گفت: «آقا مجتبی من گفتم می‌رسانمت مترو؟»

با دل‌خوری از موتور پیاده شدم و با پشت دست دماغم را که می‌دانستم از سرما قرمز شده مالیدم و گفتم: «رسم رفاقت نیست دایی. من به عشق شما این همه راه را برخلاف جریان باد شنا کردم.»

دایی‌محسن لبخند کم‌رنگی زد و گفت: «کار دارم دایی‌جان. الان هم دیرم شده وگرنه راه دوری نمی‌رفت اگر می‌رساندمت.»

با دست زدم روی شانه‌ی دایی و گفتم: «خدا پشت و پناهت دایی. بالاخره خدای من هم بزرگ است.»

موتور را زد تو دنده و گاز داد و راه افتاد. دو متر رفتم تو سلیمی جهرمی و منتظر ماشین ایستادم. تا لحظه‌ای که به‌طور اتفاقی نگاهم به ایستگاه اتوبوس آن‌طرف خیابان کاشانی نیفتاده بود، دو‌ سه‌تا ماشین از جلوم رد شدند که یک آقا یا خانم پشت فرمان‌ نشسته بود و بچه‌ی خوشگلش را می‌رساند مدرسه.

ماشین سوم یا چهارمی جلویم سرعتش را کم کرد و بوق زد، ولی من دیگر حواسم به رفتن به مترو نبود. دایی از اولین چهار‌راه برگشته بود و حالا جلوی ایستگاه اتوبوس با فرهاد حرف می‌زد. از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورم. دیگر همین مانده بود دایی‌محسن با فرهاد رفاقت کند. الحمدلله با همه‌ی منطقه سلام‌علیک داشت، ولی رفاقت با فرهاد از آن چیزهایی بود که آدم تو هیچ دادگاهی نمی‌توانست ثابتش کند.

ـ داداش اگر می‌روی مترو، سوار شو.

با صدای راننده‌ی پراید سفیدی که جلوی پام ترمز زده بود، حواسم از دایی‌محسن پرت شد. در عقب را باز کردم و به‌زور کنار دو‌تا مرد گردن‌کلفتی که روی صندلی عقب نشسته بودند نشستم. به هزار بدبختی سرم را برگرداندم و به دایی‌محسن نگاه کردم. فرهاد ترک موتورش نشست و پیچیدند تو بلوار اباذر.

ذهنم حسابی مشغول شد. نه اینکه دایی‌محسن تو چهل‌وپنج‌سالگی دوست و رفیق سی‌ساله نداشته باشد، ولی هیچ کدام از دوست و رفقاش مثل فرهاد ریگی به کفش‌شان نبود. آن از اس‌ام‌اس رضا که صبح ساعت شش از خواب بیدارم کرد و خواست بی‌آنکه یک کلمه بپرسم، ساعت هشت میدان بهارستان پای مجسمه مدرس باشم؛ این هم از ماجرای دایی‌محسن و فرهاد...
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما