خاکریزهای دوره گرد: خاطرات علی لطفی
سال نشر : 1390
تعداد صفحات : 99
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 26358
10003022
معرفی کتاب
رزمندگان، دیده بانان، آزادگان و حتی پرستاران از خاطرات جنگ خود فراوان گفته اند و نوشته اند. اما رد پای جهادگران در عرصه خاطرات شفاهی دفاع مقدس کمرنگ است. با این حال، کتاب «خاکریزهای دوره گرد» از آغازهای استوار و خوش ساخت برای پرداختن به خاطرات آنهایی است که جنگ را از روی لودر و بولدزر می دیدند. نویسنده که تجربه درخوری در این عرصه دارد، این بار به سراغ علی لطفی رفته و ماحصل 5 ساعت مصاحبه اش با این جهادگر جانباز را به شکل «خاکریزهای دوره گرد» درآورده است. لطفی در این کتاب، خاطراتش را از دوران کودکی شروع می کند؛ از زندگی در روستای ایده لو از توابع مشکین شهر. او می گوید در سال چهارم ابتدایی به اردبیل آمده که این دوران مصادف بوده با شکل گیری زمزمه های انقلاب.لطفی خاطرات جذابی از آن دوران تعریف می کند؛ اما عمده خاطراتش به سال 64 برمی گردد که عضو جهادسازندگی شده و از آن طریق، برای بازدید به جبهه رفته است. حالا خواننده کتاب، همراه با او گشتی در بسیاری از مناطق جنگی می زند؛ از گیلان غرب و اسلام آباد تا دزفول و اهواز و جزیره مجنون. بعد هم برمی گردد به اردبیل و دوباره به تبریز می رود و یک دوره 45 روزه می بیند تا عازم جبهه شود؛ آن هم با یک کامیون و راننده اش که به شدت می ترسد! پس از آن، کتاب سرشار است از خاطرات مهیج لطفی که به عنوان مسئول محور جاده سازی در پایگاه آبسواران، دیده ها و شنیده های غریبی را نقل کرده است. اما از همه شگفت تر، آنجاست که آنها طی عملیات کربلای 5 به اشتباه به میان عراقی ها می روند و چون اوضاع را خراب می بینند، صدایش را درنمی آورند! بعد هم مجبور می شوند به یکی از روستاهای عراق پناه ببرند و با گرفتن چند اسیر، به سنگرهای خودی برگردند! پایان بخش کتاب، مجروح شدن لطفی است که باعث می شود او را به بیمارستانی در مشهد ببرند. بعد هم که به خانه برمی گردد چهار ماه تحت مداوا بوده؛ چهار ماهی که به قول خودش«هر روزش به اندازه یک عمر گذشت.» با این همه، لطفی با ایمان و توکل، آن دوران را گذرانده و اکنون با 65 درصد جانبازی، شاهد زنده ای از آن دوران غرور برانگیز است.
ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺗﻨﮕﻪ ﺣﺎﺟﻴﺎﻥ ﻧﺰﺩیک می ﺷﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻮﺭ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﺎشین ﺩﻳﺪﻡ ﻣﺎﺭﻫﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﺩﻩ می ﺭﻭﻧﺪ. ﺗﻌﺪﺍﺩﺷﺎﻥ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺭﮊﻩ می رفتند. ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻗﻀﻴﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ. ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭﻳﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻳﻦ ﻫﺎ...»
ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭی ﺗﺮﻣﺰ. ﮔﻔﺖ: «ﺑﺒﻴﻦ ﻣﺮﺍ ﻛﺠﺎ ﺁﻭﺭدی!»
(صفحه 45)
ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭی ﺗﺮﻣﺰ. ﮔﻔﺖ: «ﺑﺒﻴﻦ ﻣﺮﺍ ﻛﺠﺎ ﺁﻭﺭدی!»
(صفحه 45)
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1390
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1390
-
شمارگان2500
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات99
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن151
-
تاریخ ثبت اطلاعاتدوشنبه 21 اردیبهشت 1394
-
شناسه26358
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط