قصه فرماندهان 1: آقای شهردار - بر اساس زندگی شهید مهدی باکری
4 (4)
سال نشر : 1387
تعداد صفحات : 95
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 3252
10003022
معرفی کتاب
کتاب آقای شهردار جلد اول از مجموعه کتاب قصه فرماندهان، بر اساس زندگی شهید مهدی باکری، نوشته داوود امیریان است و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این کتاب داستانی از مقاطع مختلف زندگی «شهید مهدی باکری»، «فرمانده لشکر عاشورا» که در 11 بخش مستقل زیر تدوین شده است: تولد یک پروانه، ماجرای کاپشن، اولین درس، ساواکی، کارگر جدید، آقای شهردار، مهمانی، عبور از آتش، اله بنده سی، پاداش، عزیزتر از پرواز.نوع دوستی، دستگیری از ضعیفان، رشادت ها و اخلاص و مدیریت وی در دوران انقلاب و جنگ، جان مایه داستان های جلد اول قصه فرماندهان با عنوان آقای شهردار است. شهید مهدی باکری، در سال 1363 و در عملیات بدر به شهادت رسیده است.
کتاب آقای شهردار از مجموعه «قصه فرماندهان» است. مجموعه قصه فرماندهان تاکنون 20 جلد به همت دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری، در نشر شاهد و سوره مهر منتشرشده است.
کاظم، نگاهی به اطراف انداخت. همه جا را سیاه میدید. عینک دودیاش را برداشت. کلاه کشی تا ابروانش پایین آمده بود. یقه پالتویش را بالا داد و دوباره با دقت و ریزبینی، اطراف را از چشم گذراند. سر کوچه، چند پسربچه فوتبال بازی می کردند. روی پشت بام چند خانه آن طرفتر، جوانکی چشم به آسمان دوخته بود و سوت میزد و از دیدن کفترهای در حال پروازش لذت می برد.
کاظم سه بار شاسی زنگ خانه را زد. بعد رفت و عقب ایستاد. پرده پنجره طبقه دوم که رو به کوچه بود، کنار رفت. مهدی دست تکان داد. کاظم، عینکش را به چشم زد؛ یعنی اوضاع آرام است. لحظهای بعد، در باز شد و کاظم وارد خانه شد. پیرزن صاحبخانه در حیاط رخت می شست. کاظم سلام کرد.
پیرزن گفت: «سلام اکبرجان. پسرم، داروهایم را گرفتی؟» کاظم جلو رفت. از جیب پالتویش، کیسهای پر از قرص و شربت درآورد، به دست پیرزن داد و گفت: «مگر می شود یادم برود آباجان؟ حالت چطور است؟»
کاظم سه بار شاسی زنگ خانه را زد. بعد رفت و عقب ایستاد. پرده پنجره طبقه دوم که رو به کوچه بود، کنار رفت. مهدی دست تکان داد. کاظم، عینکش را به چشم زد؛ یعنی اوضاع آرام است. لحظهای بعد، در باز شد و کاظم وارد خانه شد. پیرزن صاحبخانه در حیاط رخت می شست. کاظم سلام کرد.
پیرزن گفت: «سلام اکبرجان. پسرم، داروهایم را گرفتی؟» کاظم جلو رفت. از جیب پالتویش، کیسهای پر از قرص و شربت درآورد، به دست پیرزن داد و گفت: «مگر می شود یادم برود آباجان؟ حالت چطور است؟»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1387
-
چاپ جاری15
-
شمارگان10000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعپالتویی
-
تعداد صفحات95
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن125
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 5 اردیبهشت 1388
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتیکشنبه 10 دی 1402
-
شناسه3252
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط