پیشگامان دانش و فضیلت 10: استاد باران (نگاره هایی درباره علامه جوادی آملی)
سال نشر : 1394
تعداد صفحات : 95
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 36275
10003022
معرفی کتاب
کتاب حاضر، دهمین و آخرین جلد از مجموعه 10 جلدی پیشگامان دانش و فضیلت می باشد که شامل نگاره هایی درباره علامه حسن زاده آملی است. کتاب مذکور در قالب داستانک و در مورد زندگی آیت الله جوادی آملی بوده که شامل چهل و یک بخش است.
نویسنده در بخشی از کتاب خود، درباره علاقه استاد به طلبگی، می نویسد:
سال 1324 شمسی بود. صدای تیراندازی از درز دیوارها می گذشت و می آمد تو. عبدالله با صدای هر تیری که می شنید، دلش آشوب می شد.
ـ بابا! چرا این همه تیراندازی می کنن؟
میرزاابوالحسن، عبایش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت:
ـ پسرم! توده ای ها از شاهی شهر و چالوس اومدن آمل. با مردم آمل درگیرند. جلوی پل معلق و دبیرستان پهلوی سنگر گرفتند و به مردم تیراندازی می کنند. نگران نباش عبدالله جان! خدا بالاخره حقو بر باطل پیروز می کنه. باید حواست به درس هات باشه. تو باید طلبه بشی. یه طلبه ی بزرگ.
میرزاابوالحسن پنجره را باز کرد. صدای تیراندازی واضح تر شنیده می شد عبدالله دوات و قلمش را برداشت و رفت سراغ کتاب هایش.
سعدی را ورق زد. امتحانات نهایی ششم ابتدایی تمام شده بود. عبدالله باید برای رفتن به دبیرستان آماده می شد. صدای پدر در گوشش زنگ زد:
ـ باید طلبه بشی!
عبدالله تصمیمش را گرفته بود. گفت: من خودم هم خیلی دوست دارم طلبه بشم. اما چه طوری؟ من الان فقط دوازده سالمه!
اشک در چشم های میرزاابوالحسن حلقه زد:
ـ نگران نباش پسرم. همین که خودت هم به طلبگی علاقه داری برای ما کافیه.
رو به آسمان کرد و گفت: خدایا شکرت!
سال 1324 شمسی بود. صدای تیراندازی از درز دیوارها می گذشت و می آمد تو. عبدالله با صدای هر تیری که می شنید، دلش آشوب می شد.
ـ بابا! چرا این همه تیراندازی می کنن؟
میرزاابوالحسن، عبایش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت:
ـ پسرم! توده ای ها از شاهی شهر و چالوس اومدن آمل. با مردم آمل درگیرند. جلوی پل معلق و دبیرستان پهلوی سنگر گرفتند و به مردم تیراندازی می کنند. نگران نباش عبدالله جان! خدا بالاخره حقو بر باطل پیروز می کنه. باید حواست به درس هات باشه. تو باید طلبه بشی. یه طلبه ی بزرگ.
میرزاابوالحسن پنجره را باز کرد. صدای تیراندازی واضح تر شنیده می شد عبدالله دوات و قلمش را برداشت و رفت سراغ کتاب هایش.
سعدی را ورق زد. امتحانات نهایی ششم ابتدایی تمام شده بود. عبدالله باید برای رفتن به دبیرستان آماده می شد. صدای پدر در گوشش زنگ زد:
ـ باید طلبه بشی!
عبدالله تصمیمش را گرفته بود. گفت: من خودم هم خیلی دوست دارم طلبه بشم. اما چه طوری؟ من الان فقط دوازده سالمه!
اشک در چشم های میرزاابوالحسن حلقه زد:
ـ نگران نباش پسرم. همین که خودت هم به طلبگی علاقه داری برای ما کافیه.
رو به آسمان کرد و گفت: خدایا شکرت!
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1394
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1394
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات95
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن143
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 5 آذر 1394
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتسهشنبه 29 شهریور 1401
-
شناسه36275
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط