سوت آخر: بازخوانی برش هایی از زندگی سردار شهید محمد مجازی
سال نشر : 1394
تعداد صفحات : 208
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 38106
10003022
معرفی کتاب
کتاب «سوت آخر» روایتی از زندگی شهید محمد مجازی از فرماندهان گردان حمزه سیدالشهدا(ع) لشکر27 محمد رسول الله(ص) است که به قلم احسان احمدی به نگارش درآمده.در این کتاب آمده است: محمد در دوره نوجوانی، با ورود به بسیج، فعالیت های انقلابی و اجتماعی اش را شروع می کند. پس از مدت کوتاهی، با به راه انداختن جار و جنجال، رضایت خانواده اش را برای رفتن به جبهه می گیرد. پس از چند سال حضور در منطقه، تشکیل خانواده می دهد و ازدواج می کند.
تا پایان جنگ در مناطق عملیاتی حضور داشته و بارها مجروح می شود. با پایان جنگ و امضای قطعنامه 598، محمد خود را از قافله شهادت بازمانده می بیند. اما به فاصله چند روز، با حمله منافقین به غرب کشور، عملیات مرصاد در دستور کار نیروهای رزمنده قرار می گیرد. محمد که این عملیات را آخرین فرصت باقی مانده برای پیوستن به خیل شهیدان می بیند عازم منطقه می شود و در ظهر روز پنجم مرداد67 به شهادت می رسد.
«محمد لوله یکی از اسلحه های بسیج را گذاشته بود زیر گلویش، دستش روی ماشه بود و فریاد می زد. کوچه را گذاشته بود روی سرش.
- اِی خدااااا! اِی امام زماااااان! اینا نمی ذارن من برم جبهه. من خودمو می کشم. چرا نمی ذارین برم؟ رضایت می دین یا نه؟ اگه رضایت ندین به حضرت عباس، خودمو می زنم.
اوضاع بدتر از آن بود که بشود با پند و اندرز جلویش را گرفت. هر لحظه ممکن بود کاری دست خودش بدهد. بالأخره هم کلکش گرفت و با این ترفند موفق شد رضایت پدر و مادرش را بگیرد. شب که شد، سر از پا نمی شناخت. بساط شوخی و خنده اش به راه بود. انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش همین آدم، اسلحه را گذاشته بود زیر گلویش و همه اهل محل را خبردار کرده بود.»
- اِی خدااااا! اِی امام زماااااان! اینا نمی ذارن من برم جبهه. من خودمو می کشم. چرا نمی ذارین برم؟ رضایت می دین یا نه؟ اگه رضایت ندین به حضرت عباس، خودمو می زنم.
اوضاع بدتر از آن بود که بشود با پند و اندرز جلویش را گرفت. هر لحظه ممکن بود کاری دست خودش بدهد. بالأخره هم کلکش گرفت و با این ترفند موفق شد رضایت پدر و مادرش را بگیرد. شب که شد، سر از پا نمی شناخت. بساط شوخی و خنده اش به راه بود. انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش همین آدم، اسلحه را گذاشته بود زیر گلویش و همه اهل محل را خبردار کرده بود.»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1394
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1394
-
شمارگان3000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات208
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن240
-
تاریخ ثبت اطلاعاتیکشنبه 6 دی 1394
-
شناسه38106
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط