loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

بعد از روز آخر

داستان های ایرانی 4

ناشر امیرکبیر

نویسنده مهشید امیرشاهی

سال نشر : 1394

تعداد صفحات : 87

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

کتاب بعد از روز آخر به نگارش مهشید امیرشاهی مجموعه ای از داستان هاست که ارائه دهنده وقایعی از روزمرگی است. نوع نگارش بعضی از داستان ها به زبان عامیانه است که با مطالعه آن خواننده حال و هوای گذشته را پیدا می کند...

لباس پشمی پوشیده بودی وموهای اطلسی مشکیت را بالای سرت جمع کرده بودی. می دانستم نگرانی. از چشم هات می دانستم . همیشه با چشم هات حرف می زنی.از خیلی بچگی. وقتی شاد بودی - وچقدر کم شاد بودی سیاهی چشمت درشت می شد وسفیدیش آبی می زد، ووقتی نگران بودی چشم هات گود می نشست. خودت نمی دانی . کنارم نشستی . گفتم: "نگرانی؟"

گفتی: " آره"

خندیدم وعینک آفتابیم را زدم که اگر اشگم سرازیر شد متوجه نشوی.

گفتم : " قول می دم هیچ کارخل خلی نکنم . خیلی عاقل تر شده ام."

گفتی: " خیلیم نه . ولی قول دادی..."

گفتم: " شب ها زود می خوابم . عصبانی نمی شم. شوهر نمی کنم خوب شد؟"

گفتی: " دارم جدی حرف می زنم."

گفتم: " پس می خوای دیر بخوابم؟ شوهر کنم؟"

گفتی: " خواهش می کنم حرصمو در نیار. نمی بینی چقدر نگرانتم؟"

چرا- می دیدم ودلم می خواست گریه کنم. هیچ کس در زندگی به قشنگی تو نگران من نبوده. از خیلی بچگی. وقتی می رفتم کارنامه ام را بگیرم، وقتی مسابقه داشتم، وقتی از دوست های من خوشت نمی آمد، فقط نگرانم بودی.

گفتم: " کاغذ می نویسی؟"

گفتی: "می دونی که بلد نیستم کاغذ بنویسم." و برای یک لحظه جای نگرانی، شرمندگی تو چشم هات بود.

گفتم: " خیلی خوبم بلدی- تنبلی، تنبل. اگه ننویسی..."

اگرهم ننویسی هیچ مهم نیست. دلت پیش من خواهد بود و دل من پیش تو. ما از هم زیاد جدا شده ایم. دفعه اولی که جدا شدیم تو دوازده سالت بود و من پانزده سالم. این قدر گیج بودم که حتی گریه نمی کردم. شیشه گرد پنجره ام فقط صورت تو بود. بعد هواپیما دور زد و دیگر تو را ندیدم، آنوقت بغضم ترکید.

آن یک سالی که از تو جدا بودم چند تا کاغذ برات نوشتم؟ یادم نیست. تو هم می نوشتی. چقدر قشنگ هم می نوشتی. ولی در نوشتن تنبلی. وقتی من مدرسه می رفتم و تو خانه بودی، می خواستی با من به مدرسه بیایی و می گفتی: " من حمال می شم."

می پرسیدند: " اوا چرا؟"

می گفتی: " آخه مدرسه نمی رم." و نمی دانم این ها را از کی یاد گرفته بودی.

بعد تو هم مدرسه رفتی. مساله هات را من حل می کردم؛ رونویس کتاب و مشق هات را ماما می نوشت. از من هم با هوش تر بودی هم با شعورتر. و بعدها خیلی هم آدم تر.

گفتم: " باید بنویسی."

گفتی: " سعی می کنم حالا اونو ولش. تو قول دادی از خودت مواظبت کنی، قول دادی خودتو خسته نکنی، قول دادی سیگار نکشی."

گفتم: " سیگار؟ کی قول د ادم سیگار نکشم؟"

گفتی: " آخه خیلی می کشی پس کمش کن." و کلافه بودی.

گفتم: " خب تو هم می کشی. پس تو هم ..."
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما