loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

تا بهشت راهی نیست: مجموعه داستان مبلغان صدر اسلام

ناشر بوستان کتاب قم

نویسنده غلامرضا آبروی

سال نشر : 1392

تعداد صفحات : 68

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

این کتاب شامل موضوعاتی همچون «خدا را شکر که از شما نیستیم»، «گاهی برای مرد فقط یک راه می ماند»، «ما چهل تن از مردان خدا بودیم»، «نمی شنوم چه می گویی» و «تا بهشت راهی نیست» می شود.

در مقدمه این کتاب می خوانیم: «کلمات جان به لب می شوند تا به هیأت شعر درآیند. جمله ها نفس زنان از دوردست می آیند تا کنار هم حادثه ساز شوند وبه داستان بدل شوند. تصاویر، پیشانی بر آسمان می سایند تا در برشی از زمان، عکسی زاده شود و عکس ها بازو به بازوی هم در کوچه باغ های تماشا، آن قدر پرسه می زنند تا استمرار یابند و حرکت کنند و از هفت خوان نگاه بگذرند، که به نگاه هفتم بدل گردند.
هنرها یکی پس از دیگری از کلمه و تصویر زاده می شوند، مثلا کلماتی که بر صفحه ای خوش بنشینند، نسیم خوشنویسی وزیدن می گیرد و اگر تصاویر بر دل بوم، جا خوش کنند، نقاشی دیده به جهان می گشاید. کلمه یا تصویر هر چه بیشتر رنگ معنا بگیرد به درنگ ما دامن می زند و هر چه افزون تر از عالم بالا حکایت کند، رقیق تر می شود و لطیف تر».
در قسمتی از موضوع خدا را شکر که از شما نیستیم آمده است: «قرآن را با دست راست بالا گرفت. رو به سپاهیانش، که آماده رزم بودند، با صدایی پرطنین گفت: چه کسی حاضر است این قران را از من بگیرد و ... با دست چپش به ان سوی میدان اشاره کرد و ادامه داد: ... و آنان را به اطاعت از احکام آن دعوت کند... . نگاه ها از قزانی که دست فرمانده بود پایین لغزید و در امتداد دست دیگر او، که به سوی اردوگاه دشمن اشاره می کرد، چرخید؛ اما هیچ کس از جای خود تکان نخورد و پاسخی از دهان کسی بیرون نیامد.
مأموریت سختی بود. همه می دانستند که راه باگشت وجود ندارد. هر کس یکّه و تنها قدم به اردوگاه دشمن می گذاشت، کارش تمام بود. کسی دوست نداشت در جنگ دشمن گرفتار شود و زیر شکنجه از پا دربیاید. مردان جنگجوی سپاه به امید نبردی جانانه، لباس رزم به تن کرده، شمشیرها را صیقل داده و در مقابل دشمن صف آراسته بودند. جنگیدن در هیاهوی میدان نبرد بیشتر به دلشان می چسبید تا اسارت و تحقیرشدن در چنگال دشمن. هیچ کس خوش نداشت جنگ خود را این گونه آغاز کند. فرمانده در برابر سکوت سپاه خویش بار دیگر قرآن را بر دست بلند کرد تا حرفش را تکرار کند؛ اما صدای مردی که از صف خارج شده بود، سکوت را شکست و نگاه همه را به سوی خود کشید: این مأموریت را بر عهده من بگذارید.
مرد جوانی که جامه بلندی بر تن داشت و شمشیرش را در دست گرفته بود، با قدم های استوار به فرمانده نزدیک شد. دستش را به سوی قرآن دراز کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین! من مسلم بن عبدالله مجاشعی هستم. فرمانده نگاه تحسین آمیزی به او کرد؛ اما پاسخی نداد. احساس کرد که او برای این کار خیلی جوان است. مسلم بن عبدالله هر چه انتظار کشید، پاسخی از فرمانده نگرفت. با خود گفت: حتما به جوانی من ترحم می کند.
صدای آهسته یکی از سربازان را که کنارش بود شنید: برگرد جوان. مگر ندیدی امیرالمؤمنین پاسخت را نداد. نگاه مسلم به مرد میان سالی افتاد که غرق در زره بود. از ظاهرش پی برد که جنگجوی باتجربه ای است؛ اما نمی دانست که چرا او را از این کار منع می کند. می خواست پاسخ او را بدهد که سرباز دیگری با سر به او اشاره کرد که به جای خود برگردد. از رفتار آن ها گیج شده بود. لحظه ای ایستاد و به فرمانده نگاه کرد تا شاید پاسخی از او بگیرد؛ اما همان سکوت و نگاه پرمهر در چهره فرمانده بود. مسلم بن عبدالله به جای خود برگشت و در کنار دو سرباز، که هم سن و سال او بودند، قرار گرفت. هر دو نگاهش کردند. مسلم آهسته گفت: نمی دانم چرا علی پاسخ مرا نداد. سربازی که سمت راست او بود، گفت: حتما حکمتی در کار است. و سرباز دیگر ادامه داد: صبر داشته باش. بار دیگر صدای علی در گوش سپاه پیچید و ....».
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما