مختارنامه
مجموعه رباعیات
سال نشر : 1386
تعداد صفحات : 492
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 4434
10003022
احتمال تاخیر در تهیه
معرفی کتاب
مختارنامه حاصل تجربیات روحی بسیار لطیف و حساس می باشد. در مختارنامه چنان رباعیات عمیق و پرمعنائی دربارۀ توحید خداوند باری تعالی و نیز راجع به مرگ و معاد و سایر موضوعات زندگی انسان مطرح می شود که انسان حیران می ماند و بی اختیار زبان به تحسین گویندۀ این اشعار می گشاید. بی گمان مختارنامه یکی از بهترین گنجینه های ادبیات و عرفان پارسی و بلکه همۀ جهان می باشد و دریغ و صد دریغ که در بین ما ایرانیان غریب است. رباعیات عطار در مختارنامه که بالغ بر دوهزار رباعی می باشد از جنبه زیبائی معنوی و لفظی چیزی از رباعیات خیام کمتر ندارد و بلکه بالاتر است. امید است با مطالعه این کتاب روح و روان خود را تسکین داده و ناپایداری دنیا را بیشتر دریابیم.
در باب هفدهم با عنوان «ر بیان خاصیت خموشی گزیدن» می خوانیم:
ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل / بحثی که نه از شنیدن آمد حاصل
آنرا که به جانان سر موئی پیوست / جاوید زبان بریدن آمد حاصل
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت / صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت
دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت / اندوه تو کرد ورد پایان و نگفت
خود را به طریق چاره میباید کرد / وز خلق جهان کناره میباید کرد
هم دل پر خون خموش میباید بود / هم لب بر هم نظاره میباید کرد
امروز دلی سخن نیوش اولیتر / در ماتم خود سیاه پوش اولیتر
چون هم نفس و همدم و همدرد نماند / دوران خموشیست خموش اولیتر
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش / لب بر هم نه سِرِّ الاهی مفروش
در هر سخنی چو چشمهٔ کوه مجوش / دریا گردی گر بنشینی خاموش
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش / در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش
بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه / چون میگریند و جمله بنشسته خموش
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم / وز بهرِ گریختن میان دربستیم
خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم / چون اهل ندیدیم زبان دربستیم
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین / تا چند چخی و چند کوشی، بنشین
چون راز تو در گفت نخواهد آمد / در قعر دلت بِهّ ار بپوشی، بنشین
تا کی زنی ای دل خسته جوش / در پردهٔ خود نشین و خونی مفروش
بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه / خون میگریند جمله بنشسته خموش
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین / از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین
عمریست که تا زبانی از سر تا پای / وقتست که گوش گردی اکنون پس ازین
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر / بی مشغله و خروش بنشین آخر
گر نام و نشان خویش گویی برگو / ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
گر نام ونشان من توانستی بود / کس را غم جان من توانستی بود
ای کاش که اسرار دل پر خونم / مسمار زبان من توانستی بود
چون لوح دل از دو کون بستردم من / دو کون به زیر پای بسپردم من
ای بس سخنی را که سرم کردی گوی / آمد به گلویم و فرو بردم من
در فقر، سیاه پوشیم اولیتر / صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر
چون صبح دمی اگر برآرم از جان / رسواگردم خموشیم اولیتر
در عشق تو از بس که خروش آوردیم / دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت / رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
هر چند که نیست هیچ از حق خالی / سر در کش و دم مزن چرا مینالی
کان را که فرو شود به گنجی پایی / سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش / چون دیگ درآید همه عالم در جوش
چون مینتوان کرد به انگشت نشان / انگشت به لب باز همی دار خموش
دل در پی راز عشق، پویان میدار / جان میکن و راز عشق، در جان میدار
سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای / چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار
در عالم توحید به کس هیچ مگوی / در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی
اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد / هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
تا برجایی بجای میباش و خموش! / سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
چیزی چه نمایی که ندانی هرگز / نظّارگی خدای میباش و خموش!
هر چند ترا محرم اسراری نیست / صبری میکن که عمر بسیاری نیست
گر همدم مائی و ترا یاری نیست / دم درکش و با هیچ کست کاری نیست
تا کی به سخن زبان خروشان داری / خود را به صفت چو باده نوشان داری
از خلق جهان تا به ابد روی بپوش / گر تو سر و پروای خموشان داری
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش! / بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
تا چند زنی ای زن برخاسته جوش / در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
گر خواهی تو که وقت خود داری گوش / دم در کشی و به خویش بازآری هوش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش / تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!
اجزای تو جمله گوش میباید و بس / جان تو سخن نیوش میباید و بس
گفتی تو که: «مرد راه چون میباید» / نظّارگی و خموش میباید و بس
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی / وز دست زمانه دست بر هم نزنی
هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش / مردانه فرو میخوری و دم نزنی
ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل / بحثی که نه از شنیدن آمد حاصل
آنرا که به جانان سر موئی پیوست / جاوید زبان بریدن آمد حاصل
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت / صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت
دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت / اندوه تو کرد ورد پایان و نگفت
خود را به طریق چاره میباید کرد / وز خلق جهان کناره میباید کرد
هم دل پر خون خموش میباید بود / هم لب بر هم نظاره میباید کرد
امروز دلی سخن نیوش اولیتر / در ماتم خود سیاه پوش اولیتر
چون هم نفس و همدم و همدرد نماند / دوران خموشیست خموش اولیتر
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش / لب بر هم نه سِرِّ الاهی مفروش
در هر سخنی چو چشمهٔ کوه مجوش / دریا گردی گر بنشینی خاموش
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش / در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش
بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه / چون میگریند و جمله بنشسته خموش
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم / وز بهرِ گریختن میان دربستیم
خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم / چون اهل ندیدیم زبان دربستیم
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین / تا چند چخی و چند کوشی، بنشین
چون راز تو در گفت نخواهد آمد / در قعر دلت بِهّ ار بپوشی، بنشین
تا کی زنی ای دل خسته جوش / در پردهٔ خود نشین و خونی مفروش
بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه / خون میگریند جمله بنشسته خموش
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین / از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین
عمریست که تا زبانی از سر تا پای / وقتست که گوش گردی اکنون پس ازین
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر / بی مشغله و خروش بنشین آخر
گر نام و نشان خویش گویی برگو / ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
گر نام ونشان من توانستی بود / کس را غم جان من توانستی بود
ای کاش که اسرار دل پر خونم / مسمار زبان من توانستی بود
چون لوح دل از دو کون بستردم من / دو کون به زیر پای بسپردم من
ای بس سخنی را که سرم کردی گوی / آمد به گلویم و فرو بردم من
در فقر، سیاه پوشیم اولیتر / صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر
چون صبح دمی اگر برآرم از جان / رسواگردم خموشیم اولیتر
در عشق تو از بس که خروش آوردیم / دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت / رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
هر چند که نیست هیچ از حق خالی / سر در کش و دم مزن چرا مینالی
کان را که فرو شود به گنجی پایی / سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش / چون دیگ درآید همه عالم در جوش
چون مینتوان کرد به انگشت نشان / انگشت به لب باز همی دار خموش
دل در پی راز عشق، پویان میدار / جان میکن و راز عشق، در جان میدار
سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای / چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار
در عالم توحید به کس هیچ مگوی / در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی
اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد / هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
تا برجایی بجای میباش و خموش! / سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
چیزی چه نمایی که ندانی هرگز / نظّارگی خدای میباش و خموش!
هر چند ترا محرم اسراری نیست / صبری میکن که عمر بسیاری نیست
گر همدم مائی و ترا یاری نیست / دم درکش و با هیچ کست کاری نیست
تا کی به سخن زبان خروشان داری / خود را به صفت چو باده نوشان داری
از خلق جهان تا به ابد روی بپوش / گر تو سر و پروای خموشان داری
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش! / بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
تا چند زنی ای زن برخاسته جوش / در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
گر خواهی تو که وقت خود داری گوش / دم در کشی و به خویش بازآری هوش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش / تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!
اجزای تو جمله گوش میباید و بس / جان تو سخن نیوش میباید و بس
گفتی تو که: «مرد راه چون میباید» / نظّارگی و خموش میباید و بس
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی / وز دست زمانه دست بر هم نزنی
هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش / مردانه فرو میخوری و دم نزنی
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1386
-
چاپ جاری5
-
تاریخ اولین چاپ1386
-
شمارگان5500
-
نوع جلدجلد سخت
-
قطعوزیری
-
تعداد صفحات492
-
ناشر
-
شاعر
-
تصحیح و تعلیق
-
وزن880
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 4 مهر 1388
-
شناسه4434
-
دسته بندی :
اخبار مرتبط