loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

مختارنامه

مجموعه رباعیات

ناشر سخن

شاعر عطار (فریدالدین محمد بن ابراهیم نیشابوری)

تصحیح و تعلیق محمدرضا شفیعی کدکنی

سال نشر : 1386

تعداد صفحات : 492

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 4434 10003022
احتمال تاخیر در تهیه
110,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

مختارنامه حاصل تجربیات روحی بسیار لطیف و حساس می باشد. در مختارنامه چنان رباعیات عمیق و پرمعنائی دربارۀ توحید خداوند باری تعالی و نیز راجع به مرگ و معاد و سایر موضوعات زندگی انسان مطرح می شود که انسان حیران می ماند و بی اختیار زبان به تحسین گویندۀ این اشعار می گشاید. بی گمان مختارنامه یکی از بهترین گنجینه های ادبیات و عرفان پارسی و بلکه همۀ جهان می باشد و دریغ و صد دریغ که در بین ما ایرانیان غریب است. رباعیات عطار در مختارنامه که بالغ بر دوهزار رباعی می باشد از جنبه زیبائی معنوی و لفظی چیزی از رباعیات خیام کمتر ندارد و بلکه بالاتر است. امید است با مطالعه این کتاب روح و روان خود را تسکین داده و ناپایداری دنیا را بیشتر دریابیم.

در باب هفدهم با عنوان «ر بیان خاصیت خموشی گزیدن» می خوانیم:

ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل / بحثی که نه از شنیدن آمد حاصل
آنرا که به جانان سر موئی پیوست / جاوید زبان بریدن آمد حاصل
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت / صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت
دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت / اندوه تو کرد ورد پایان و نگفت
خود را به طریق چاره میباید کرد / وز خلق جهان کناره میباید کرد
هم دل پر خون خموش میباید بود / هم لب بر هم نظاره میباید کرد
امروز دلی سخن نیوش اولیتر / در ماتم خود سیاه پوش اولیتر
چون هم نفس و همدم و همدرد نماند / دوران خموشیست خموش اولیتر
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش / لب بر هم نه سِرِّ الاهی مفروش
در هر سخنی چو چشمهٔ کوه مجوش / دریا گردی گر بنشینی خاموش
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش / در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش
بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه / چون میگریند و جمله بنشسته خموش
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم / وز بهرِ گریختن میان دربستیم
خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم / چون اهل ندیدیم زبان دربستیم
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین / تا چند چخی و چند کوشی، بنشین
چون راز تو در گفت نخواهد آمد / در قعر دلت بِهّ ار بپوشی، بنشین
تا کی زنی ای دل خسته جوش / در پردهٔ خود نشین و خونی مفروش
بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه / خون میگریند جمله بنشسته خموش
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین / از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین
عمریست که تا زبانی از سر تا پای / وقتست که گوش گردی اکنون پس ازین
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر / بی مشغله و خروش بنشین آخر
گر نام و نشان خویش گویی برگو / ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
گر نام ونشان من توانستی بود / کس را غم جان من توانستی بود
ای کاش که اسرار دل پر خونم / مسمار زبان من توانستی بود
چون لوح دل از دو کون بستردم من / دو کون به زیر پای بسپردم من
ای بس سخنی را که سرم کردی گوی / آمد به گلویم و فرو بردم من
در فقر، سیاه پوشیم اولیتر / صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر
چون صبح دمی اگر برآرم از جان / رسواگردم خموشیم اولیتر
در عشق تو از بس که خروش آوردیم / دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت / رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
هر چند که نیست هیچ از حق خالی / سر در کش و دم مزن چرا مینالی
کان را که فرو شود به گنجی پایی / سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش / چون دیگ درآید همه عالم در جوش
چون مینتوان کرد به انگشت نشان / انگشت به لب باز همی دار خموش
دل در پی راز عشق، پویان میدار / جان میکن و راز عشق، در جان میدار
سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای / چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار
در عالم توحید به کس هیچ مگوی / در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی
اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد / هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
تا برجایی بجای میباش و خموش! / سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
چیزی چه نمایی که ندانی هرگز / نظّارگی خدای میباش و خموش!
هر چند ترا محرم اسراری نیست / صبری میکن که عمر بسیاری نیست
گر همدم مائی و ترا یاری نیست / دم درکش و با هیچ کست کاری نیست
تا کی به سخن زبان خروشان داری / خود را به صفت چو باده نوشان داری
از خلق جهان تا به ابد روی بپوش / گر تو سر و پروای خموشان داری
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش! / بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
تا چند زنی ای زن برخاسته جوش / در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
گر خواهی تو که وقت خود داری گوش / دم در کشی و به خویش بازآری هوش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش / تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!
اجزای تو جمله گوش میباید و بس / جان تو سخن نیوش میباید و بس
گفتی تو که: «مرد راه چون میباید» / نظّارگی و خموش میباید و بس
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی / وز دست زمانه دست بر هم نزنی
هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش / مردانه فرو میخوری و دم نزنی
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما