اسرارنامه
5 (1)
سال نشر : 1386
تعداد صفحات : 598
معرفی کتاب
اسرارنامه یکی از مثنوی های مسلم السند فریدالدین عطار نیشابوری و احتمالاً از جمله نخستین آثار او بوده است.این اثر مشتمل است بر ۳۳۰۵ بیت در ۲۲ مقاله. سه مقاله نخستن آن به ترتیب دربارهٔ توحید و نعت رسول اکرم (ص) و فضائل خلفای راشدین است. از مقاله چهارم به بعد دربارهٔ موضوعات گوناگون تصوف است. مقالۀ پنجم دربارهٔ اهمیت عشق و برتری آن از خرد با ابیات معروف ذیل آغاز می شود:
دلا یک دم رها کن آب و گل را صلای عشق در ده اهل دل را
ز نور عشق شمع جان برافروز زبور عشق از جانان درآموز
در مقالات بعد دربارۀ شماری از اصطلاحات صوفیه مانند شوق و نکات صوفیانه مانند سر جان و تن و نکوهش نفس اماره سخن گفته شده است.
عطار در این مثنوی فلسفه مشایی و عقل استدلالی را نکوهش می کند و در عین حال در مقاله هشتم نکات فلسفی متعددی را از دیدگاه عرفانی بیان می کند. در این مقاله وی از مراتب موجودات سخن می گوید که به ترتیب عبارتند از:
۱. ارکان، ۲. معادن، ۳. نبات، ۴. حیوان، ۵. انسان، ۶. انبیا، ۷. محمد
عطار معتقد است جهانی که ما با حواس خود ادراک می کنیم موهوم است. به عبارت دیگر ما فقط ظاهر اشیا را می بینیم و درک می کنیم نه حقیقت و باطن آنها را و اگر حقیقت اشیا را می دیدیم درمی یافتیم که اصل همه آنها یک چیز است.
از مقاله نهم به بعد عطار به خصوص درباره معاد و احوال آخرت سخن می گوید و تقریباً تا آخر کتاب سعی می کند یاد مرگ و مردن را در خواننده زنده کند و لذا این کتاب به لحاظ القای مرگ آگاهی درمیان کتاب های صوفیانه کم نظیر است.
در بخش یازدهم کتاب می خوانیم:
حکیم هند سوی شهر چین شد / بقصر شاه ترکستان زمین شد
شهی می دید طوطی هم نشینش / قفس کرده ز سختی آهنینش
چو طوطی دید هندو را برابر / زفان بگشاد طوطی هم چو شکر
که از بهر خدا ای کار پرداز / اگر روزی بهندستان رسی باز
سلام من بیارانم رسانی / جوابی بازآری گر توانی
بدیشان گوی آن مهجور مانده / ز چشم هم نشینان دور مانده
بزندان و قفس چون سوگواری / نه هم دردی مرا نه غم گساری
چه سازد تا رسد نزد شما باز / چه تدبیرست گفتم با شما راز
حکیم آخر چو با هندوستان شد / بر آن طوطیان دلستان شد
هزاران طوطی دل زنده می دید / بگرد شاخها پرنده می دید
گرفته هر یکی شکر بمنقار / همه در کار و فارغ از همه کار
فلک سر سبز عکس پر ایشان / مگس گشته همای از فرایشان
حکیم هند آن اسرار برگفت / غم آن طوطی غمخوار بر گفت
چو بشنودند پاسخ نیک بختان / در افتادند یک سر از درختان
چنان از شاخ افتادند بر خاک / که گفتی جان برآمد جمله را پاک
ز حال مرگ ایشان مرد هشیار / عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار
بآخر سوی چین چون باز افتاد / سوی آن طوطی آمد راز بگشاد
که یاران از غم تو جان نبردند / همه بر خاک افتادند ومردند
چو طوطی آن سخن بشنید در حال / بزد اندر قفس لختی پر و بال
چو بادی آتشی در خویشتن زد / تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد
یکی آمد فریب او نبشناخت / گرفتش پای و اندر گلخن انداخت
چو در گلخن فتاد آن طوطی خوش / ز گلخن بر پرید و شد چو آتش
نشست او بر سر قصر خداوند / حکیم هند را گفت ای هنرمند
مرا تعلیم دادند آن عزیزان / که هم چون برگ شو بر خاک ریزان
طلب کار خلاصی هم چو ما کن / رهایی بایدت خود را رها کن
بمیر از خویش تا یابی رهایی / که با مرده نگیرند آشنایی
هرانگاهی که از خود دست شستی / یقین دان کز همه دامی بجستی
بجای آوردم از یاران خود راز / کنون رفتم بر یاران خود باز
همه یاران من در انتظارم / من بی کار اینجا بر چه کارم
چو تو مردی بهم جنسان رسیدی / بخلوت گاه علوی آرمیدی
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی / خدا را بندهٔ جاوید گشتی
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست / قبای خاک بر بالای تو نیست
عزیزا جهد کن گر راز جویی / که با خود راز خود می بازجویی
برون گیری زچندین پرده خود را / پدید آری بخاصیت خرد را
چو وقت خواب می آید فرازت / چرا می دارد از اسرار بازت
بوقت خواب بی خود می بمانی / چگونه هم رهت گردد معانی
بدان سان رغبتی داری تو در خواب / که یکسانست با تو آتش و آب
چو راه پنج حس در خواب بستت / چرا ذوقی ندارد جان مستت
وگر گویی که جان ز آنست بی ذوق / که دارد سوی خود ببریدن شوق
چرا وقت ریاضت جان هشیار / ترا در ذوق می آرد بیک بار
غرض اینست ای جویندهٔ راز / که تو خفته نیایی خویش را باز
چو خفتی قطره افتادت بقلزم / شدی در بی خودی یا در خودی گم
ببیداری اگر از خود شوی دور / چو خفتی گشتی اندر بی خودی نور
دلت از خود ببیداری نشان یافت / که بیداری ببیداری توان یافت
وگرنه شب نم تاریک روشن / درین دریا بود چون شیر و روغن
یکی کو شیر او درآب شد خوش / ولی روغن جداگشت و مشوش
مشو اینجا حلولی ای فضولی / که نبود مرد مستغرق حلولی
حکیم هند سوی شهر چین شد / بقصر شاه ترکستان زمین شد
شهی می دید طوطی هم نشینش / قفس کرده ز سختی آهنینش
چو طوطی دید هندو را برابر / زفان بگشاد طوطی هم چو شکر
که از بهر خدا ای کار پرداز / اگر روزی بهندستان رسی باز
سلام من بیارانم رسانی / جوابی بازآری گر توانی
بدیشان گوی آن مهجور مانده / ز چشم هم نشینان دور مانده
بزندان و قفس چون سوگواری / نه هم دردی مرا نه غم گساری
چه سازد تا رسد نزد شما باز / چه تدبیرست گفتم با شما راز
حکیم آخر چو با هندوستان شد / بر آن طوطیان دلستان شد
هزاران طوطی دل زنده می دید / بگرد شاخها پرنده می دید
گرفته هر یکی شکر بمنقار / همه در کار و فارغ از همه کار
فلک سر سبز عکس پر ایشان / مگس گشته همای از فرایشان
حکیم هند آن اسرار برگفت / غم آن طوطی غمخوار بر گفت
چو بشنودند پاسخ نیک بختان / در افتادند یک سر از درختان
چنان از شاخ افتادند بر خاک / که گفتی جان برآمد جمله را پاک
ز حال مرگ ایشان مرد هشیار / عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار
بآخر سوی چین چون باز افتاد / سوی آن طوطی آمد راز بگشاد
که یاران از غم تو جان نبردند / همه بر خاک افتادند ومردند
چو طوطی آن سخن بشنید در حال / بزد اندر قفس لختی پر و بال
چو بادی آتشی در خویشتن زد / تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد
یکی آمد فریب او نبشناخت / گرفتش پای و اندر گلخن انداخت
چو در گلخن فتاد آن طوطی خوش / ز گلخن بر پرید و شد چو آتش
نشست او بر سر قصر خداوند / حکیم هند را گفت ای هنرمند
مرا تعلیم دادند آن عزیزان / که هم چون برگ شو بر خاک ریزان
طلب کار خلاصی هم چو ما کن / رهایی بایدت خود را رها کن
بمیر از خویش تا یابی رهایی / که با مرده نگیرند آشنایی
هرانگاهی که از خود دست شستی / یقین دان کز همه دامی بجستی
بجای آوردم از یاران خود راز / کنون رفتم بر یاران خود باز
همه یاران من در انتظارم / من بی کار اینجا بر چه کارم
چو تو مردی بهم جنسان رسیدی / بخلوت گاه علوی آرمیدی
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی / خدا را بندهٔ جاوید گشتی
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست / قبای خاک بر بالای تو نیست
عزیزا جهد کن گر راز جویی / که با خود راز خود می بازجویی
برون گیری زچندین پرده خود را / پدید آری بخاصیت خرد را
چو وقت خواب می آید فرازت / چرا می دارد از اسرار بازت
بوقت خواب بی خود می بمانی / چگونه هم رهت گردد معانی
بدان سان رغبتی داری تو در خواب / که یکسانست با تو آتش و آب
چو راه پنج حس در خواب بستت / چرا ذوقی ندارد جان مستت
وگر گویی که جان ز آنست بی ذوق / که دارد سوی خود ببریدن شوق
چرا وقت ریاضت جان هشیار / ترا در ذوق می آرد بیک بار
غرض اینست ای جویندهٔ راز / که تو خفته نیایی خویش را باز
چو خفتی قطره افتادت بقلزم / شدی در بی خودی یا در خودی گم
ببیداری اگر از خود شوی دور / چو خفتی گشتی اندر بی خودی نور
دلت از خود ببیداری نشان یافت / که بیداری ببیداری توان یافت
وگرنه شب نم تاریک روشن / درین دریا بود چون شیر و روغن
یکی کو شیر او درآب شد خوش / ولی روغن جداگشت و مشوش
مشو اینجا حلولی ای فضولی / که نبود مرد مستغرق حلولی
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1386
-
چاپ جاری8
-
شمارگان1650
-
نوع جلدجلد سخت
-
قطعوزیری
-
تعداد صفحات598
-
ناشر
-
نویسنده
-
تصحیح و تعلیق
-
وزن1045
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 4 مهر 1388
-
شناسه4436
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط