loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

از چشم ها 13: روایت ناتمام (کتاب منصور ستاری)

ناشر روایت فتح

نویسنده رضا رسولی

ویراستار فهیمه روح اللهی

با همکاری مرتضی قاضی | مریم صادقی

مشاور علمی احد گودرزیانی

سال نشر : 1395

تعداد صفحات : 160

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 46517 10003022
40,000 36,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب «روایت ناتمام» نوشته رضا رسولی به شهید سرلشگر خلبان منصور ستاری از فرماندهان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران می پردازد.

این کتاب حاصل گفت وگوی نویسنده با خانواده، دوستان و هم رزمان فرماندهان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است که انتشارات روایت فتح آن را در سیزدهمین جلد از مجموعه «از چشم ها» ی خود منتشر کرده است.

در ابتدای کتاب نثری از منصور ستاری آمده که در آن خود را معرفی می کند اما این معرفی، روایتی است که در پایان ناتمام می ماند. در سطرهای پایانی این متن می خوانیم: «من یک برادری دارم به نام محمد پسر بسیار خوبی است. یک انسان واقعا خاص. الان هم هیچ چیز ندارد، اما همه چیز دارد. تمام دارایی اش دو ریال نمی ارزد، اما آدم بسیار خوبی است. او عالم را دارد. او یکبار آمد نشست به حرف زدن که شما نمی دانید این سید ـ امام خمینی ـ چه سید خوبی است. تعریف می کرد. می گفت وقتی آقا را از قم سوار ماشین کردند که ببرند، در راه که می روند، وقت نماز می شود. همان موقع ماشین خراب می شود آقا پیاده می شود و می گوید حالا ماشین چه شده است؟ می گویند خراب است و باید درستش کنیم. آقا می رود می ایستد به نماز.

وقتی نماز آقا تمام می شود، ماشین این ها هم درست می شود. آن وقت آقا را سوار می کنند می آورند تهران. این را سه چهار سال بعد از ماجرای تبعید امام برای ما تعریف کرد. این برادر ما هم، سواد آن چنانی نداشت. در بیسیم نجف آباد یک کار جزء داشت اما وقتی روح باشد، به اندازه فکر خودش می گیرد، برداشت می کند. هنوز که هنوز است وقتی سخنرانی های امام را گوش می کنی، متاثر می شوی. سی دفعه هم که گوش می کنی، باز دوست داری بشنوی. صدای امام را چه کسی آن زمان شنید؟ چند نفر شنیدند؟ تا به کجا رفت؟ چه قدر طول کشید به گوش ها برسد؟ این مساله را نباید با شرایط روز تحلیل کنیم. نه، باید براساس حال و هوای آن موقع همه چیز را ارزیابی کنیم. آن زمانی که ارتباطات مناسب و گسترده ای وجود نداشت. لطف خدا شامل افراد معینی می شد که در این راه قرار می گرفتند.

مثلاً زن در جامعه ما، مگر می توانست این چیزها را بفهمد؟ زن، زن دوران انقلاب است که آن طور راه بیفتد در راه پیمایی ها و در جنگ هم آن نقش را ایفا کند. اصلا فرق بسیار بزرگی است بین زن قبل و بعد از انقلاب...»

حمیده پیاهور، همسر شهید ستاری، امیرسرتیپ مسعود امینی، امیرسرتیپ رشید قسقایی، امیر عمید، امیر سرتیپ علی غلامی، امیر سرتیپ بهلول رضایی شهری و امیر سرتیپ محمد رفیعی، راویان خاطرات این کتابند.

در صفحه های 80 و 81 کتاب «روایت ناتمام» و در بخش هایی از خاطرات همسر شهید ستاری می خوانیم:

ساعت چهار صبح بود که دخترم خبر داد از نیروی هوایی آمده اند و شوهرم را سوار کرده و برده اند. پرسیدم: «نگفتن کی هستن، عباس را کجا می برند؟»

گفت: «نه. فقط می دانم دو نفر از نیروی هوایی بودند.»
من فوری زنگ زدم دفتر منصور. گفتم یک روز است تیمسار خبر ندارم. برای چی آمده اند دامادم را برده اند؟

آن کسی که در دفتر بود گفت من پیگیری می کنم و خبر می دهم. به هر کسی که در ستاد نیروی هوایی می شناختم زنگ زدم. انگار که همه گوشی تلفن شان را از پریز کشیده باشند. به دفتر تنها کسی توانستم دسترسی پیدا کنم آقای دکتر حسن روحانی بود که آن موقع فرمانده پدافند هوایی کشور بود که او همه در دفترش نبود ول کن نبودم. بالاخره ساعت شش و نیم که به دفتر منصور زنگ زدم گفتند که تیمسار موقع پیاده شدن از هواپیما زخمی شده اند.

پرسیدم: «یعنی چه؟ چه طوری؟ چی شده؟»
گفتند: «هواپیما در حال چرخش بوده و بال آن به سر تیمسار اصابت کرده. ایشان الان به بیمارستان اعزام شده اند.»
فوری لباس پوشیدم. آنقدر که به هم ریخته بودم که پارچه های مشکی تسلیت شهادت منصور را که به در و دیوار زده بودند، ندیدم. فقط در این فکر بودم که بیمارستان چه طور با منصور روبه رو شوم. چه طور سر زخمی و بدن مجروحش را ببینم.
راننده که آمد، وقتی سوار شدم، زد زیر گریه. هول کردم. پرسیدم آقا چرا گریه می کنی. گفت بیمارستانی در کار نیست. تیمسار شهید شده.

پیاده شدم. برگشتم بالا. دو تا از دخترانم خواب بودند. با خود گفتم طوری باید رفتار کنم که فعلا این بچه ها متوجه نشوند. سورنا بیدار شده بود. حال و روزم را که دید یکه خورد.
پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «نمی دونم مادر. خواهرت کله سحر زنگ زد و این طور گفت: الان هم کار کن سحر و سمن متوجه نشوند.»
گفت: «می روم در اتاق را قفل می کنم.»
گفتم: «نه، قفل نکن. فقط اگر سحر بیدار شده، بگو پدر مریض است و ما داریم می رویم بیمارستان. ولی چیزی نگو.» یک دفعه دختر و دامادم از راه رسیدند و زدند زیر گریه. خانه پر شد از اشک و آه و ناله. باورم نمی شد. خانه ام بدون منصور شده بود. خانه بود، اما دیگر منصور نبود. نمی توانستم قبول کنم که دیگر منصور نیست. من هستم و خانه هست و منصور نیست. دوست نداشتم باور کنم. دختر بزرگم سریع زنگ زد به قوم و خویش ها. از دور و نزدیک، همه خودشان را رساندند.

ساعت یازده و نیم بود که رادیو اعلام کرد: فرمانده نیروی هوایی ارتش و جمعی از همراهان ایشان طی یک سانحه هوایی... دیگر نشنیدم چه می گوید. یعنی شنیدم، اما دوست نداشتم بفهمم یعنی چه...
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما