loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

من زنده ام: ناگفته هایی از زندگی مرد نامیرای جنگ سرتیپ احمد دادبین

اثر برگزیده سال 94 در حوزه دفاع مقدس

5 (2)

ناشر سوره سبز

نویسنده نجمه پساوند

ویراستار محسن صادق نیا

سال نشر : 1395

تعداد صفحات : 187

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

کتاب «من زنده ام» نوشته نجمه پساوند به ناگفته هایی از زندگی امیر سرتیپ احمد دادبین، فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران می پردازد.

امیر سرتیپ احمد دادبین سال 1353 وارد دانشگاه افسری ارتش شد و سال 1356 دوره مقدماتی رشته پیاده را در مرکز پیاده شیراز گذراند. سال بعد، با درجه ستوان دوم وارد لشکر 23 نوهد (نیروهای مخصوص ارتش) شد و سال ها بعد، فرماندهی لشکر 28 کردستان را بر عهده گرفت.امیر دادبین که مدیریت سازمان هلیکوپترسازی پنها را هم بر عهده داشت، در سال 1384 بر اثر سقوط از کوه دماوند دچار جراحت شدید شد و سپس به کما رفت و چندی بعد بهبود یافت.

نویسنده برای نوشتن کتابی درباره این فرمانده اسبق ارتش، افزون بر گفت و گو با امیرسرتیپ احمد دادبین، با بسیاری از فرماندهان، هم رزمان، خانواده و دوستان او مصاحبه کرده است.

در صفحه 9 کتاب «من زنده ام» در شرح کودکی امیر دادبین آمده است: «حاجی، لباس نظامی اش را درآورد و به میخ آویزان کرد. بچه هنوز بی حال و خواب آلود بود. حاجی پسرکش را بغل کرد و بوسید. خیال مامان شاهی راحت شد. تکه نمک را میان پارچه سبز گذاشت و به کنار لباس احمد سنجاق کرد. می دانست مردش چای را که بخورد، راهی مسجد می شود و یک ساعتی بعد از نماز همان جا می ماند. کار هر شب حاج یدا... بود. روزها استوار ارتش بود و شب ها حاج یدا... مسجد محله.

با بزرگ تر شدن احمد، مسجد رفتن های کودک هم شروع شده بود. طاهره که از مدرسه می آمد، مامان شاهی پسرکش را به دخترها می سپرد و به کارهایش می رسید. خواهرها مشق می نوشتند و احمد را نوبتی سرگرم می کردند. گاهی هم بچه، ظرف حلبی روغن را زیر پایش می گذاشت و چادر مادر را روی شانه ها می انداخت و با روسری عمامه ای می ساخت و برای خواهرها روضه می خواند. مامان شاهی از خنده غش می کرد و وقتی حاج یدا... به خانه برمی گشت، از روضه خواندن احمد برایش تعریف می کرد. ذوق در نگاه حاجی موج می زد. کم کم چند آیه ای قرآن و چند جمله ای هم حدیث به احمد یاد داد.

حاج یدا... می دانست که سال آخر در شیراز ماندنشان است. در بیشتر شهرها چند سالی زندگی کرده بودند. با آنکه زنش همواره معترض می شد، ولی نظامی بودن را با همه خانه به دوشی هایش دوست داشت. حاج یدا...، بیشتر شب ها احمد را با خودش به مسجد می برد و بچه، گاهی در همان مسجد به خواب می رفت. در کلاس حفظ قرآن مسجد، کوچک ترین عضو بود و حاجی که دیده بود پسرش زودتر از بقیه بچه ها سوره ها را حفظ می شود، کم کم احکام را هم خودش برای پسرکش می گفت...»
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
نظرات

مهدیار

این کتاب رو نمیدونم کی بهم داد شاید زمانی که اصلا خودم نبودم اما الان که بعد از 3 سال داشتنش تازه خوندمش ازش تشکر میکنم واقعا زندگینامه ی امیر دادبین بزرگ رو مثل یک سریال ابرقهرمانی به قلم اورده که میتونم بهش افتخار کنم....

30 مهر 1400

شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما