پرواز کن! پرواز!
5 (1)
سال نشر : 1393
تعداد صفحات : 40
معرفی کتاب
کشاورزی که به دنبال بره کوچولوی خودش درجنگل و بیابان وکوهستان جستجو می کرد ناگهان درشکاف صخره بزرگی به یک بچه عقاب کوچولو رسید که از لانه خودش بیرون افتاده بود. کشاورز آن بچه عقاب را به دهکده آورد و درمیان مرغ و جوجه ها رها کرد. رفتار بچه عقاب شبیه جوجه ها شده بود، اما سرانجام ….تصاویر زیبا و گویای کتاب نیز داستان را برای خواننده جذابتر کرده است.
این کتاب در کنار داستان جذابش، مفهوم بسیار عمیقی را به سادگی به کودک منتقل می کند!
اینکه عادت های و گرفتار شدن به روزمرگی چگونه می تواند مانع شود انسان به اهداف اصلی خود از زندگی دست پیدا کند!
فراز 1:
مرد کشاورز از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد بچه عقاب را به آن ها نشان داد و گفت ما باید از این بچه عقاب نگهداری کنیم. او را در آشپزخانه میان مرغ و جوجه ها رها کرد. روزها می گذشت و بچه عقاب بزرگ و بزرگتر می شد. یک روز صبح اتفاق تازه ای افتاد ویکی از دوستان قدیمی مرد کشاورز سر زده به دیدن آن ها آمد. آن دو کنار هم نشستند و از هر دری سخن گفتند. ناگهان دوست کشاورز بچه عقاب را دید و با صدای بلند فریاد زد باور کردنی نیست. یک بچه عقاب میان جوجه ها ؟!
فراز 2:
چند روز بعد دوست مرد کشاورز برگشت و فریاد زد: من می خواهم به تو ثابت کنم که آن پرنده یک عقاب است نه یک جوجه. لطفا نردبان را بیاور تا به تو نشان دهم. مرد از نردبان بالا رفت عقاب را بالای سرش نگه داشت و آسمان را به او نشان داد و آهسته در گوشش گفت: تو جوجه نیستی، یک عقابی، پرواز کن، پرواز!
ناگهان پرنده پاهایش را از هم باز کرد، بالهایش را بست و از روی بام پایین پرید و خود را به جوجه ها رساند. فراز 3:
بالاخره به قله رسیدند. دوست مرد کشاورز با احتیاط و دقت، پرنده را لب صخره گذاشت و آرام در گوش او زمزمه کرد، به روبه رو نگاه کن! هر وقت خورشید طلوع کرد، توهم طلوع کن! زمین جای تو نیست. تو مال آسمانی پرواز کن! پرواز! خورشید طلایی از پشت کوهها بالا می آمد بچه عقاب بالهایش را باز کرد و به خورشید سلام کرد. مرد کشاورز ساکت بود و نگاه می کرد. همه جا آرام بود و هیچ صدایی نمی آمد. بچه عقاب سرش را بلند کرد. بالهایش را باز کرد و...
مرد کشاورز از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد بچه عقاب را به آن ها نشان داد و گفت ما باید از این بچه عقاب نگهداری کنیم. او را در آشپزخانه میان مرغ و جوجه ها رها کرد. روزها می گذشت و بچه عقاب بزرگ و بزرگتر می شد. یک روز صبح اتفاق تازه ای افتاد ویکی از دوستان قدیمی مرد کشاورز سر زده به دیدن آن ها آمد. آن دو کنار هم نشستند و از هر دری سخن گفتند. ناگهان دوست کشاورز بچه عقاب را دید و با صدای بلند فریاد زد باور کردنی نیست. یک بچه عقاب میان جوجه ها ؟!
فراز 2:
چند روز بعد دوست مرد کشاورز برگشت و فریاد زد: من می خواهم به تو ثابت کنم که آن پرنده یک عقاب است نه یک جوجه. لطفا نردبان را بیاور تا به تو نشان دهم. مرد از نردبان بالا رفت عقاب را بالای سرش نگه داشت و آسمان را به او نشان داد و آهسته در گوشش گفت: تو جوجه نیستی، یک عقابی، پرواز کن، پرواز!
ناگهان پرنده پاهایش را از هم باز کرد، بالهایش را بست و از روی بام پایین پرید و خود را به جوجه ها رساند. فراز 3:
بالاخره به قله رسیدند. دوست مرد کشاورز با احتیاط و دقت، پرنده را لب صخره گذاشت و آرام در گوش او زمزمه کرد، به روبه رو نگاه کن! هر وقت خورشید طلوع کرد، توهم طلوع کن! زمین جای تو نیست. تو مال آسمانی پرواز کن! پرواز! خورشید طلایی از پشت کوهها بالا می آمد بچه عقاب بالهایش را باز کرد و به خورشید سلام کرد. مرد کشاورز ساکت بود و نگاه می کرد. همه جا آرام بود و هیچ صدایی نمی آمد. بچه عقاب سرش را بلند کرد. بالهایش را باز کرد و...
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1393
-
چاپ جاری4
-
تاریخ اولین چاپ1383
-
شمارگان5000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرحلی
-
تعداد صفحات40
-
ناشر
-
مترجم
-
وزن85
-
تاریخ ثبت اطلاعاتچهارشنبه 8 دی 1395
-
شناسه47932
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط