loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

تاریک ترین زندان

ناشر شرکت انتشارات علمی و فرهنگی

نویسنده ایوان اولبراخت

مترجم محمد قاضی

سال نشر : 1395

تعداد صفحات : 220

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

اثری روانکاوانه و زیبا که در سال 1916 منتشر شده و در آن قدرت خلاقانه نویسنده در موضوع پیچیدگی های روابط خانوادگی و زناشویی مشخص می شود.

مستشار ماخ سیگاری روشن کرد و مانند اینکه حرف دانشجو را نشنیده باشد گفت: پس شما هم به اصطلاح آدم حسودی هستید،و این به هیچ وجه ارزش ندارد. من نیز زمانی از این بیماری نفرت انگیز رنج می بردم. باز خوب است که شما بحمدالله کور نشده اید. اگر بدانید کوری چه نقص بزرگی است.

-آقای مستشار، حالا شما می خواهید از کوری خود صحبت کنید؟

-خیر، من می خواهم از سه چیز صحبت کنم.

در سکوت دانشجو، حالت استفهامی وجود داشت که مستشار ماخ با کمال میل به جواب دادن به آن پرداخت و گفت: برای ختم بحث و کلام خوب است که در همین خصوص صحبت کنیم. من نیز اگر شما حاضر به گوش دادن باشید شمه ای از شرح حال خود حکایت می کنم. در شهر ما گدای کوری بود که همیشه این جملات را بر زبان می راند: “کوری تاریک ترین زندان است، ای نکوکاران به من رحم کنید!” بعضی نوحه خوانی ها هست که خواب و آسایش بر شما حرام می کند. مرا نیز عبارت “تاریک ترین زندان” از خواب باز می دارد. این عبارت از آن زمان به بعد همچنان در مغز من مانده است. ابتدا من با آن گدای کور هم داستان بودم و قبول داشتم که در حقیقت کوری تاریک ترین زندان است، اما زندان هایی از آن تاریک تر وجود دارد. کوری فی نفسه آن قدر هم که شما ممکن است تصور کنید تاریک نیست. کوری برای کسی وحشتناک است که قبلا از حس بینایی برخوردار بوده است، اما ممکن است که انسان به مرور با کوری خو بگیرد و با آن زندگی کند، همچنان که با یک دوست می توان خو گرفت و با اون زیست. یکنواختی زندگی کوران گاه گاه به لطف پرتو خورشید درخشان و گرم کننده و به روشنی افکاری که در مغزشان می تابد از میان می رود، و چه بسا که تاریکی های بیرونی عالم کوری با روشنایی های درونی زایل می گردد. آه اگر بدانید حسد تا چه اندازه از کوری بد تر است! حسد تنها یک ظلمت بیرونی نیست بلکه تاریکی درونی نیز هست. در آن به هیچ وجه هماهنگی و گرمی و لطف و صفا راه ندارد و توفانی که از افکار حسد آلود برخیزد جز غریدن و کوبیدن و زیر و زبر کردن کاری ندارد، زیرا نور نجات بخش برق در آن فضای تیره و تار تا ابد در چنگ ابرهای قیرگون خفه و خاموش گردیده است. بی شک شما این مه های تیره و این ابرهای قیرگون را که نزدیک به سطح زمین پهن می شوند و می خزند، این ابرهای سیاه که آسمان را می پوشانند و می غلتند و می دوند دیده اید. برقی که در سینه ی این ابرهای می زند به چشم نمی خورد، فقط غرش رعد و انعکاس نعره ی گنگ و خفه ی آن ها به گوش می رسد و ترس و وحشتی در دل شنونده می ریزد. این ابرهای قیرگون را شما به چشم می بینید و من فقط وصف آن را بیان می کنم، و البته، دوست عزیز، این توصیف، فی البداهه و بدون سابقه ی ذهنی نیست. من گاهی این ابرهای قیرگون را بر فراز صخره های سواحل ییزرا تماشا کرده ام و خاطره ی آن ها با یاد آن نوحه خوانی گدای کور که هم اکنون از آن سخن گفتم در ضمیرم نقش می بندد. لیکن باور کنید که این توصیف باز سطحی و نارساست. کلماتی که آن گدای کور به نوحه می خواند معنایی بسیار عمیق تر دارند. باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور می کنند و به شرح و تفسیر آن ها می پردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریک ترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است.

مستشار ماخ این جمله ی آخر را با قطع و یقین یک قانون فیزیکی و به عنوان نتیجه ی مسلم و تردید ناپذیر تجارب و نظرات سالیان دراز عمر خویش بیان کرد. و سپس گفت: چرا ساکت ماندید. حیف که من قیافه ی شما را نمی توانم ببینم. اگر به حرف های من به دقت گوش فرا داده باشید حتما با چشمان خیره از تعجب به من نگاه می کنید.

-بلی آقای مستشار، من با کمال دقت به سخنان شما گوش می دهم ولی افسوس که چنان که باید خوب نمی فهمم.

-با این وصف آنچه من گفتم عین حقیقت است و جز این نیست.آری دوست جوان من، عشق نقص بزرگی است. هر فکر و خیال ثابتی که آدمی را ضعیف سازد نقص است و عشق هزار بار بیش از سایر عوامل ضعیف کننده ی دیگر نقص به شمار می رود. این شاعران و رمان نویسان یعنی سرایت دهندگان حرفه ای زیان بخش ترین هوس های بشری هستند که افکار ما را مشوب ساخته اند. ما نیز می خواهیم به تقلید از ایشان در عشق به چشم یک راز الهی، یک موهبت آسمانی، یک معجزه ی ملکوتی و نمی دانم چه و چه بنگریم و آن را هرچیزی جز آنچه واقعا هست بدانیم، و حال آنکه عشق چیزی جز غریزه ی حفظ نسل بشر نیست. حال اگر واقعا یک غریزه ی ساده ی طبیعی راز الهی باشد از شما می پرسم که چرا سایر غرایز را راز الهی نداریم؟ منظور من به هیچ وجه این نیست که نمی توان در عشق هیچ گونه جنبه ی زیبایی یافت و دید، بلکه نباید بنده ی عشق شد، باید او را نیز مانند هر غریزه ی دیگری تابع قوانین تمدن ساخت و مثلا مانند غریزه ی کوشش در بقای وجود یعنی نیاز به خوردن و آشامیدن محدود و مهار کرد. زمام اختیار خویشتن به دست دلگی و کثافت خوارگی و بدمستی سپردن در چشم همگان عمل زشت و شرم آوری است که هیچ شاعری حاضر نیست برای تبلیغ آن شعر بسراید، و حال آنکه این عمل در نفس امر با زمام اختیار خویش به دست عشق سپردن یکسان است. باید مفهوم عشق را که به صورت تصنعی نقش و نگار شده و برخلاف واقع در ذهن ما جا داده شده است، نابود سازیم. این عشق ساختگی ما را خودپسند و متفرعن و حسود و متعدی و تندخو و خیال پرست و خام طمع و بالنتیجه تنبل و تن پرور می کند. تازه رذایل عشق به همین صفات قبیحه ختم نمی شود و عیبی بدتر از همه ی این ها در پی دارد و آن اینکه آزادی ما را از ما سلب می کند. ببینید چه عیب بزرگی! انسان زنده است و فکر می کند و احساس می کند و زندگی را دوست می دارد. دارای آزادی کامل درونی است و در عالم خارج نیز سهمی از آزادی دارد. در این میان ناگاه عشق فرامی رسد. این عشق می تواند هم یک باره بر شما چیره شود و هم مانند ظلمت شب کم کم دامن افشاند و گسترش یابد و آهسته آهسته شما را در بر گیرد و شما اصلا احساس نکنید که چگونه چنین شده است. از آن لحظه به بعد دیگر هیچ چیز برای شما وجود ندارد. عقل همچون قطعه یخی کوچک در دستی گرم آب شده و رفته است. احساسات، همان احساساتی که آن قدر از نقش و نگار و نغمه و آهنگ غنی و سرشار بود لال و بی حس به گوشه ای افتاده، تنها حجابی یکرنگ و ساده به رنگ گلی لوس و خنکی به سر کشیده و آهنگی ملایم و یکنواخت پر شده است. اراده ی فعال و نیرومند که به قدرت فولاد بود نرم شده و به شکل خمیری در آمده است، حتی نام خود را نیز از دست داده و به نام ضعف نفس و هوس خام و عقیم جلوه گر شده است. فاتحه ی آزادی به یک باره خوانده شده است. شما قبلا می خواستید فکر بکنید، می خواستید فعالیت بکنید و از خود کوشش و تقلا نشان بدهید، می خواستید زندگی کنید، ولی حالا می بینید که غیر ممکن است. درست مثل این است که در زندانی مخوف و تاریک هستید و نمی توانید از آن خارج شوید. عشق به یک باره شما را گیج و منگ و کر و کور کرده و عالم هستی شما را بی آنکه چیزی از آن باقی گذاشته باشد پاک مسخر ساخته است. و این است که در واقع عشق سخت ترین و تاریک ترین زندان است! به هر حال دوست جوان من، اگر احساس می کنید که این عشق نابکار در وجود شما رخنه کرده است تا وقت باقی است دمار از روزگارش برآورید و نابودش سازید، تنها مرد آزاده و آزاد از قید هوس هاست که می تواند خوشبخت باشد.

وقتی مستشار ماخ این سخنان را ادا می کرد سرش را اندکی به جلو خم کرده بود و به آهنگی خفه و گرفته حرف می زد. او همه ی این سخنان را آرام و عادی بیان می کرد، فقط وقتی می خواست روی مطلبی بیشتر تکیه کند، یا چین بر پیشانی می انداخت یا لبخندی که به زحمت احساس می شد بر لب می آورد یا کمی شانه بالا می افکند یا با انگشت وسط چنان ضربی خفیف روی میز می گرفت که کف دستش که بر روی سفره قرار داشت اصلا تکان نمی خورد. و در آن آرامش ظاهری مستشار ماخ یک چیز نیرومند و در عین حال وحشت انگیز وجود داشت که با سخنان پرشور و شوق و امیدبخش او مغایر بود.

ماخ خاموش ماند و سکوتی کامل برقرار گردید. ناگهان فرفر چراغ گاز به لحن دیگری بدل شد و صدایی عجیب و غیرعادی از آن برخاست. از ظاهر حال چنین برمی آمد که به غیر از آن دو تن کسی در میکده نمانده بود.

مستشار ماخ در حالی که چانه بر مشت خود تکیه داده بود به روی جوان دانشجو لبخند می زد.

اما جوان دانشجو نیز ساکت بود.

بالاخره پس از سکوتی طولانی به آهنگی مردد و حاکی از اضطراب و دستپاچگی چنین جواب داد:

“آقای مستشار، متاسفانه من قادر نیستم به شما جواب بدهم. فقط درباره ی سخنان شما می اندیشم ولی احساس من به من می گوید که با همه ی این حرف ها، شاید شما در اشتباه باشید. آیا سعادتی که ثمره ی عشق است هزار بار به رنج ها و درد های آن نمی ارزد؟”

-این حرف را باده خواران نیز برای نشئه ی الکل می گویند، همچنان که معتادین به مرفین و تریاک بدین دستاویز خود را تسلی می دهند. شما داستان عشق خود را به طرزی بسیار جالب به من باز گفتید، ولی اگر مدعی می شدید که این عشقبازی را بی تحمل هیچ گونه رنج و عذاب و کوشش و تلاشی می کردید و در آن هنگامه ی شوق و عشق و دلدادگی مجال تعمق و فرورفتن در قضایای جبر و مثلثات و تحقیق و تتبع در اشعار هومر نیز می یافتید، هرگز باور نمی کردم. بی شک شما درس های خود را بسیار بد خوانده اید، ولی باز جای شکرش باقی است که همتی به خرج داده و با همه ی این سرگرمی ها دیپلمی گرفته اید. اما بدانید در جهان مردمی هستند که هدفی غیر از گرفتن دیپلم به زندگی خویش داده اند. خواهش می کنم که از این حرف من بدتان نیاید، برعکس خوشحال باشید، زیرا برای شخصی مثل شما در وضعی که بودید هدف منحصر به فرد می بایستی همین باشد که دیپلمی بگیرید و در سر فرصت در پی هدف های بلند تر و عالی تر بروید….
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما